قهوه اش روی میزش بود..
قهوه اش روی میزش بود..
داشت فکر میکرد، در فکر عمیق فرو رفته بود
به گذشته اش فکر میکرد
به آدم های رهگذر زندگی اش !
به آدمهایی که پیاده روُ های قلبش را پایمال کرده بودند و آن را خراب کرده بودند
به عابرانی که پا گذاشتند روی قلب و غرورش
اشک هایش نا خود آگاه سرازیر شد ..
از فکر در آمد قهوه اش سرد شده بود
کاغذی برداشت و روی آن نوشت;
به سمت پل میروم اگر در راه حتی یک نفر به من لبخند زد نخواهم پرید ..
کلید خانه اش و موبایلش را توی جیبش گذاشت کتش را بر تن کرد و به سوی پل حرکت کرد ..
اما هیچکس به او لبخند نزد
هنذفری اش را توی گوشش گذاشت و برای آخر اهنگ مورد علاقه اش را پلی کرد ..
آه که چقدر مردم بی رحم اند
چشمانش را بست و خودش را پرت کرد ...
بعد از چند روز کسی که همه ی عمر منتظرش بود آمد اما او نبود
گریه کنان بعد از ختمش به خانه ی عشق سابقش رفت و نامه ای را با یک فنجان قهوه ی سرد روی میز دید ..
"به سمت پل میروم اگر در راه حتی یک نفر به من لبخند زد نخواهم پرید"
داشت فکر میکرد، در فکر عمیق فرو رفته بود
به گذشته اش فکر میکرد
به آدم های رهگذر زندگی اش !
به آدمهایی که پیاده روُ های قلبش را پایمال کرده بودند و آن را خراب کرده بودند
به عابرانی که پا گذاشتند روی قلب و غرورش
اشک هایش نا خود آگاه سرازیر شد ..
از فکر در آمد قهوه اش سرد شده بود
کاغذی برداشت و روی آن نوشت;
به سمت پل میروم اگر در راه حتی یک نفر به من لبخند زد نخواهم پرید ..
کلید خانه اش و موبایلش را توی جیبش گذاشت کتش را بر تن کرد و به سوی پل حرکت کرد ..
اما هیچکس به او لبخند نزد
هنذفری اش را توی گوشش گذاشت و برای آخر اهنگ مورد علاقه اش را پلی کرد ..
آه که چقدر مردم بی رحم اند
چشمانش را بست و خودش را پرت کرد ...
بعد از چند روز کسی که همه ی عمر منتظرش بود آمد اما او نبود
گریه کنان بعد از ختمش به خانه ی عشق سابقش رفت و نامه ای را با یک فنجان قهوه ی سرد روی میز دید ..
"به سمت پل میروم اگر در راه حتی یک نفر به من لبخند زد نخواهم پرید"
۱.۷k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳