رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۲۰
سوهی:تهیونگ میدونی جونگکوک برام مهمه پس فکر اینکه اینجا بشینم و کاری نکنم رو از سرت بیرون کن چون هیچ جوره ساکت نمیشینم گفته باشم
حالا هم ماجرا رو برات تعریف میکنم چون متاسفانه نمیشه ازت پنهان کرد،میدونی ی سری وقتا دوست دارم اون چشم ببریهاتو از جاشون دربیارم که تیز متوجه همه چیز نشی
تهیونگ:و همچنان متاسفانه نمیتونی این کارو بکنی زود بگو ببینم چیشده؟
سوهی:باشه بابا،این گور خر بهم پیام داد و گفت بیام به آدرسی که میگه و به هیچکس هیچی نگم چون منو زیر نظر داره و واقعا ثابتش کرد و خب ازونجایی که م نمیخام اون بانی چیزیش بشه میرم تا نجاتش بدم
تهیونگ:اینم فقط عضله گنده کرده،بنظرم بیارش باما آموزش ببینه تا حداقل ازون عضله هاش استفاده کنه
خب منو ببین من میرم به آدرسی که میگه و تو میمونی اینجا و استراحت میکنی و هیچگونه اعتراضی قبول نیست
سوهی:هوی هوی هوی با سرعت ۱۴۰ نرو جلو، نه جونم همچین چیزی نیست واسه خودت شروع نکن به بافتن نه من اینجا میمونم و نه حتی ساکت میشینیم واسه خودت برام فرمان نده که میدونی ذره ای روم تاثیر نداره
تهیونگ:تو وقتی نمیتونی درست حسابی راه بری چطور میخوای بری بجنگی تو فقط بیا اینو بهم بگو
سوهی:تو خنگی منکه خنگ نیستم منکه مثل تو نیستم
تهیونگ:از خدات باشه مثل من باشی،حرفتو بزن
سوهی:میخوام نباشه،نقشه دارم
تهیونگ:عه واقعا نمیدونستم چرا زودتر نگفتی؟خو منم میدونم نقشه داری بگو چیه؟
سوهی:ایش چقدر لوسی
تهیونگ:خودتی
سوهی:یالا بسته دیگه،منکه تیر خوردم و درد دارم و یکی از دوستام کشته شد و یکیشون گرفته شد و در مرز کشتنه پس من الان باید افسرده و گرفته باشم
به حالت تسلیم میرم اونجا و زانو میزنم و خودمو به بیچارگی میزنم و تسلیمش میشم بعد تو از پشت مسلح میای و ی بلایی سرش میاری البته بعد از اینکه جونگکوک رو ول کرد خب بعدش که جونگکوک رفت و تو کارتو کردی باهم اونجا رو تیر بارون میکنیم
خوب شد؟
تهیونگ:عالیه یالا بلند شو بریم
سوهی:با هزارتا بدبختی کارامونو کردیم و سمت آدرس حرکت کردیم تهیونگ دوتا تفنگ داشت منم دوتا
من واقعا درد داشتم دردی خیلی زیاد بد اما فعلا دوستم مهمتره باید تمام توجهمو به اون بزارم
تو این فکرا بودم که به محل رسیدیم تهیونگ رفت پشت در پشتی و من وارد شدم، ی جای کاملا تاریک بود و هیچی دیده نمیشد چند قدم دیگه برداشتم و بعد ایستادم کمی صبر کردم و بعدش داد زدم:کسی اینجا نیست؟
که یهو چراغا روشن شدن و قشنگ دقیقا روبه روم جونگکوکی که با فاصله ی چندین متری روی یک صندلی ایستاده بود و لباساش خونی شده بودن و صورتش داغون شده بود روبه رو شدم
احساس بدی گرفتم، تمام بدنم یخ کرد و بی حرکت بهش نگاه میکردم،این همون بانی پرانرژی خودمونه؟
#اسمان_شب
#BTS
#part:۲۰
سوهی:تهیونگ میدونی جونگکوک برام مهمه پس فکر اینکه اینجا بشینم و کاری نکنم رو از سرت بیرون کن چون هیچ جوره ساکت نمیشینم گفته باشم
حالا هم ماجرا رو برات تعریف میکنم چون متاسفانه نمیشه ازت پنهان کرد،میدونی ی سری وقتا دوست دارم اون چشم ببریهاتو از جاشون دربیارم که تیز متوجه همه چیز نشی
تهیونگ:و همچنان متاسفانه نمیتونی این کارو بکنی زود بگو ببینم چیشده؟
سوهی:باشه بابا،این گور خر بهم پیام داد و گفت بیام به آدرسی که میگه و به هیچکس هیچی نگم چون منو زیر نظر داره و واقعا ثابتش کرد و خب ازونجایی که م نمیخام اون بانی چیزیش بشه میرم تا نجاتش بدم
تهیونگ:اینم فقط عضله گنده کرده،بنظرم بیارش باما آموزش ببینه تا حداقل ازون عضله هاش استفاده کنه
خب منو ببین من میرم به آدرسی که میگه و تو میمونی اینجا و استراحت میکنی و هیچگونه اعتراضی قبول نیست
سوهی:هوی هوی هوی با سرعت ۱۴۰ نرو جلو، نه جونم همچین چیزی نیست واسه خودت شروع نکن به بافتن نه من اینجا میمونم و نه حتی ساکت میشینیم واسه خودت برام فرمان نده که میدونی ذره ای روم تاثیر نداره
تهیونگ:تو وقتی نمیتونی درست حسابی راه بری چطور میخوای بری بجنگی تو فقط بیا اینو بهم بگو
سوهی:تو خنگی منکه خنگ نیستم منکه مثل تو نیستم
تهیونگ:از خدات باشه مثل من باشی،حرفتو بزن
سوهی:میخوام نباشه،نقشه دارم
تهیونگ:عه واقعا نمیدونستم چرا زودتر نگفتی؟خو منم میدونم نقشه داری بگو چیه؟
سوهی:ایش چقدر لوسی
تهیونگ:خودتی
سوهی:یالا بسته دیگه،منکه تیر خوردم و درد دارم و یکی از دوستام کشته شد و یکیشون گرفته شد و در مرز کشتنه پس من الان باید افسرده و گرفته باشم
به حالت تسلیم میرم اونجا و زانو میزنم و خودمو به بیچارگی میزنم و تسلیمش میشم بعد تو از پشت مسلح میای و ی بلایی سرش میاری البته بعد از اینکه جونگکوک رو ول کرد خب بعدش که جونگکوک رفت و تو کارتو کردی باهم اونجا رو تیر بارون میکنیم
خوب شد؟
تهیونگ:عالیه یالا بلند شو بریم
سوهی:با هزارتا بدبختی کارامونو کردیم و سمت آدرس حرکت کردیم تهیونگ دوتا تفنگ داشت منم دوتا
من واقعا درد داشتم دردی خیلی زیاد بد اما فعلا دوستم مهمتره باید تمام توجهمو به اون بزارم
تو این فکرا بودم که به محل رسیدیم تهیونگ رفت پشت در پشتی و من وارد شدم، ی جای کاملا تاریک بود و هیچی دیده نمیشد چند قدم دیگه برداشتم و بعد ایستادم کمی صبر کردم و بعدش داد زدم:کسی اینجا نیست؟
که یهو چراغا روشن شدن و قشنگ دقیقا روبه روم جونگکوکی که با فاصله ی چندین متری روی یک صندلی ایستاده بود و لباساش خونی شده بودن و صورتش داغون شده بود روبه رو شدم
احساس بدی گرفتم، تمام بدنم یخ کرد و بی حرکت بهش نگاه میکردم،این همون بانی پرانرژی خودمونه؟
۴.۷k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.