فیک تهیونگ پارت 11
فیک تهیونگ پارت 11
سوهی،که دیدم در با تاب باز شد اون اونن باورم نمیشه
جونگ کوک بود سریع اومد پیشم و گفت
کوک، سوهی سوهی حالت خوبه(با نگرانی)
سوهی، آره... این گفتم و سیاهی مطلق
کوک، دیدم گفت آره بعد بیهوش شد بردمش تو ماشین و روندم سمت عمارت بابای سوهی (یعنی تهیونگ)
تهیونگ، من به جونگ کوک گفتم بره سوهی رو از اونجا در بیاره و ببره عمارت خودم شوگام گرفتیم و رفتیم سمت عمارت
پرش به 5 روز بعد
سوهی، الان پنج روزه که اومدم عمارت خودمون و کاملا خوب شدم شوگارو هم گرفتن و تو زیرزمینه الان میخاییم بریم پیش شوگا با. بابا و کوک و مامان و جاناتان یعنی کلا خانوادگی رفتیم زیر زمین
تهیونگ، چرا اینکارو کردی عوضی اون برادر زارت بود
همه گیج شدن بغیر از تهیونگ و شوگا
شوگا، چطور تو بچه ی من و کشتی و پدر و مادرو اما تاقط درد کشیدن بچتو نداری
تهیونگ، صد بار گفتم من نه بچتو نه مامان و بابا و کشتم یکی از دشمنان تعله گذاشته بود چرا باور نمیکنی
شوگا، هه باور چه باوری با کدوم مدرک ها با کدوم مدرک خود عوضیت کشتیشون و منم بلخره انتقامم و میگیرم
ات، میشه یکی توضیح بده اینجا چه خبره (با داد)
شوگا، بگو دیگه براشون توضیح بده بجنب بگو که ما برادریم
ات، چ چ چچچیییی چیی شماها برادرین
سوهی، بابا بگو دروغ دیگه نه
جاناتان، بچه کلا خوشکش زده 😂
تهیونگ، خوب ببین ات من و شوگا برادر های واقعی هستیم وقتی شوگا 7 سالش بود و من 5 سالم دشمن بابام حمله کرد و شوگا دیگه از اون روز به بعد پیدا نشد و وقتی من 16 ساله شدم بابام ی خواهر ناتنی به اسم لیا آورد پیشمون و بعد ی مدتی که من 19 سالم شد دشمن های بابام حمله کردن و تمام اموالمون رو کشیدن بالا و ما فقیر شدیم از اون روز به بعد بابا هی قمار میکرد و میباخت ی روز من و لیا و مامان تو خونه بودیم که بابا اومد و گفت که مامان و لیا رو سر قمار بسته و باخته و الانم اومدن که ببرنشون وقتی لیا و مامان رو بردن منمم بعد ی مدتی از اون خونه اومدم بیرون وقتی قدرت مند شدم و باند خودم و تعسیس کردم فهمیدم لیا و مامان کجان رفتم و دیدم که لیا ازدواج کرده و مامان هم سرطان گرفته من هروز بهشون سر میزدم اما تاحالا شوهر لیا رو ندیده بودم یروز ی پیام ناشناس به گوشیم اومد گفت به مکانی که فرستادم بیا رفتم و دیدم مامان بابا چاقو خوردن و مردن رفتم سمتش ن و چاقو رو از شکم مامان و بابا کشیدم که همون موقع شوگا اومد و فکرد من مامان بابا و کشتم بعد اون روز هرچی دنبالش گشتم نه لیا رو پیدا کردم نه شوگا گذشت تا من شدم 22 ساله که اتفاقی لیارو بیرون دیدم با ی دختر بچه که خیلی خوشگل بود لیا گفت که این دخترمه و اسمش سوهی هس 1 ماه بعد دوباره ی پیام از طرف ناشناس اومد که باید برم ی مکان رفتم و دیدم سوهی یعنی بچه ی لیا با
سوهی،که دیدم در با تاب باز شد اون اونن باورم نمیشه
جونگ کوک بود سریع اومد پیشم و گفت
کوک، سوهی سوهی حالت خوبه(با نگرانی)
سوهی، آره... این گفتم و سیاهی مطلق
کوک، دیدم گفت آره بعد بیهوش شد بردمش تو ماشین و روندم سمت عمارت بابای سوهی (یعنی تهیونگ)
تهیونگ، من به جونگ کوک گفتم بره سوهی رو از اونجا در بیاره و ببره عمارت خودم شوگام گرفتیم و رفتیم سمت عمارت
پرش به 5 روز بعد
سوهی، الان پنج روزه که اومدم عمارت خودمون و کاملا خوب شدم شوگارو هم گرفتن و تو زیرزمینه الان میخاییم بریم پیش شوگا با. بابا و کوک و مامان و جاناتان یعنی کلا خانوادگی رفتیم زیر زمین
تهیونگ، چرا اینکارو کردی عوضی اون برادر زارت بود
همه گیج شدن بغیر از تهیونگ و شوگا
شوگا، چطور تو بچه ی من و کشتی و پدر و مادرو اما تاقط درد کشیدن بچتو نداری
تهیونگ، صد بار گفتم من نه بچتو نه مامان و بابا و کشتم یکی از دشمنان تعله گذاشته بود چرا باور نمیکنی
شوگا، هه باور چه باوری با کدوم مدرک ها با کدوم مدرک خود عوضیت کشتیشون و منم بلخره انتقامم و میگیرم
ات، میشه یکی توضیح بده اینجا چه خبره (با داد)
شوگا، بگو دیگه براشون توضیح بده بجنب بگو که ما برادریم
ات، چ چ چچچیییی چیی شماها برادرین
سوهی، بابا بگو دروغ دیگه نه
جاناتان، بچه کلا خوشکش زده 😂
تهیونگ، خوب ببین ات من و شوگا برادر های واقعی هستیم وقتی شوگا 7 سالش بود و من 5 سالم دشمن بابام حمله کرد و شوگا دیگه از اون روز به بعد پیدا نشد و وقتی من 16 ساله شدم بابام ی خواهر ناتنی به اسم لیا آورد پیشمون و بعد ی مدتی که من 19 سالم شد دشمن های بابام حمله کردن و تمام اموالمون رو کشیدن بالا و ما فقیر شدیم از اون روز به بعد بابا هی قمار میکرد و میباخت ی روز من و لیا و مامان تو خونه بودیم که بابا اومد و گفت که مامان و لیا رو سر قمار بسته و باخته و الانم اومدن که ببرنشون وقتی لیا و مامان رو بردن منمم بعد ی مدتی از اون خونه اومدم بیرون وقتی قدرت مند شدم و باند خودم و تعسیس کردم فهمیدم لیا و مامان کجان رفتم و دیدم که لیا ازدواج کرده و مامان هم سرطان گرفته من هروز بهشون سر میزدم اما تاحالا شوهر لیا رو ندیده بودم یروز ی پیام ناشناس به گوشیم اومد گفت به مکانی که فرستادم بیا رفتم و دیدم مامان بابا چاقو خوردن و مردن رفتم سمتش ن و چاقو رو از شکم مامان و بابا کشیدم که همون موقع شوگا اومد و فکرد من مامان بابا و کشتم بعد اون روز هرچی دنبالش گشتم نه لیا رو پیدا کردم نه شوگا گذشت تا من شدم 22 ساله که اتفاقی لیارو بیرون دیدم با ی دختر بچه که خیلی خوشگل بود لیا گفت که این دخترمه و اسمش سوهی هس 1 ماه بعد دوباره ی پیام از طرف ناشناس اومد که باید برم ی مکان رفتم و دیدم سوهی یعنی بچه ی لیا با
۱۷.۷k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.