پارت2
زمانی که به خودم اومدم دیدم که تهیونگ رفته، خسته شده بودم دیگه نمیتونستم تحمل کنم، همه ی این ناراحتی و استرس هایی که بهم وارد شده بود همش میترسیدم که به بچم آسیبی برسونه و هرچه سریع تر باید جلوشو میگرفتم. نمیدونستم چی داره میگذره که روزگارم اینطوری شده که تهیونگی که از گل بهم نازک تر نمیگفت الان همچین برخورد هایی باهام میکنه، تصمیم گرفتم که ناراحتی هامو بس کنم و تمام فکر و ذکرم بشه اون کوچولویی که توی شکم منه و از وجود تهیونگ هستش.
تهیونگ دوباره رفته بود بیرون و عقربه ها ساعت2شب رو نشون میدادن اون هیچوقت آنقدر بیرون نمیموند یعنی اتفاقی براش افتاده!؟
همینطور که روی کاناپه دراز کشیده بودم صدای کلید رو شنیدم سریع به طرف در رفتم، انگار داخل حال خودش نبود، مست کرده بود، خواستم کتش در بیارم که دست روی دستم گذاشت، دوروغ گفتم اگه بگم از حرکتش تعجب نکردم!
همینطوری که دستش دستامو پس میزد بهش گفتم
+معلومه تا الان کجا بودی، میدونی چقدر نگرانت بودم
_حوصله ی بحث ندارم بهتره ولم کنی
+معلوم هست کدوم گور.....
تا اومدم جملم رو کامل بکنم با تو دهنی که خورده بودم مواجه شده بودم. اون منو زده بود؟ دست روی من بلند کرده بود؟ بعد از این حرکتش جا خوردم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم داره با کمربندش میفته به جونم، باید بگم اون لحظه برگ چیه خودم ریختم، این روشو تاحالا ندیده بودم، مثل مرده یه متحرک شده بودم ولی یهو چشام سیاهی رفت
وقتی چشام رو باز کردم با دیدن نوری که بهش عادت نکرده بودم صورتم از درد جمع شد، به نور عادت کردم و چشمام رو باز کردم، یه دستبند سفید کاغذی دور دستام بود، سقف اتاق سفید یک دست بود، اینجارو نمیشناختم، کجابودم؟
با دیدن تخت فهمیدم اومدم بیمارستان، صدای عربده های تهیونگ رو میشنیدم که فکر کنم داشت به پرستار ها میگفت
_بلایی سر زنم بیاد همینجا و آوار میکنم رو سرتون(عصبی)
همینطوری که صداشو میشنیدم به تن بی جون خودم نگاه میکردم، همه جام کبود بود، به آینه ی کوچیکی روی میز بغل تختم بود رو آوردم که دیدم گوشه ای از لبم پاره شده و خونی بود، خودمو توی آینه نگا میکردم که یکی از پرستار ها با تهیونگ وارد اتاق شدن، تا فهمیدم خودمو به خواب زدم، دوروغ چرا دلم میخواست بیاد موهام نوازش کنه و نازمو بکشه
توی همین فکر بودم که پرستار گفت..........
تهیونگ دوباره رفته بود بیرون و عقربه ها ساعت2شب رو نشون میدادن اون هیچوقت آنقدر بیرون نمیموند یعنی اتفاقی براش افتاده!؟
همینطور که روی کاناپه دراز کشیده بودم صدای کلید رو شنیدم سریع به طرف در رفتم، انگار داخل حال خودش نبود، مست کرده بود، خواستم کتش در بیارم که دست روی دستم گذاشت، دوروغ گفتم اگه بگم از حرکتش تعجب نکردم!
همینطوری که دستش دستامو پس میزد بهش گفتم
+معلومه تا الان کجا بودی، میدونی چقدر نگرانت بودم
_حوصله ی بحث ندارم بهتره ولم کنی
+معلوم هست کدوم گور.....
تا اومدم جملم رو کامل بکنم با تو دهنی که خورده بودم مواجه شده بودم. اون منو زده بود؟ دست روی من بلند کرده بود؟ بعد از این حرکتش جا خوردم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم داره با کمربندش میفته به جونم، باید بگم اون لحظه برگ چیه خودم ریختم، این روشو تاحالا ندیده بودم، مثل مرده یه متحرک شده بودم ولی یهو چشام سیاهی رفت
وقتی چشام رو باز کردم با دیدن نوری که بهش عادت نکرده بودم صورتم از درد جمع شد، به نور عادت کردم و چشمام رو باز کردم، یه دستبند سفید کاغذی دور دستام بود، سقف اتاق سفید یک دست بود، اینجارو نمیشناختم، کجابودم؟
با دیدن تخت فهمیدم اومدم بیمارستان، صدای عربده های تهیونگ رو میشنیدم که فکر کنم داشت به پرستار ها میگفت
_بلایی سر زنم بیاد همینجا و آوار میکنم رو سرتون(عصبی)
همینطوری که صداشو میشنیدم به تن بی جون خودم نگاه میکردم، همه جام کبود بود، به آینه ی کوچیکی روی میز بغل تختم بود رو آوردم که دیدم گوشه ای از لبم پاره شده و خونی بود، خودمو توی آینه نگا میکردم که یکی از پرستار ها با تهیونگ وارد اتاق شدن، تا فهمیدم خودمو به خواب زدم، دوروغ چرا دلم میخواست بیاد موهام نوازش کنه و نازمو بکشه
توی همین فکر بودم که پرستار گفت..........
- ۳.۳k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط