بلک روز Part 20
اما یهو با دیدن پهلوم رنگ نگاهش تغییر کرد ، یا به قول معروف چشماش چهار تا شد .
_ به چی زل زدی مردیکه هیز لباسو بده بیاد
آب دهنشو قورت داد و لباسی که تو دستش بود رو سمتم پرت کرد لباسمو تو هوا گرفتم و بهش نگاه کردم ، یه دکلته زرد مجلسی خیلی کوتاه بود .
جیغ زدم ،
_ مردیکه لباس قحطی بودددددد
عصبی تر از من جواب داد
+ وسط مهمونی لباس کجا بود آخه کودن ، همینم به زور پیدا کردم .
_ عیشششش
شروع کردم به پوشیدن لباس که جیمین با حالت تمسخر آمیزی شروع به حرف زدن کرد...
+ خجالت نکشیا یه موقع منو جا برادرت بدون ....
پوزخند تحویلش دادم
_ از کی خجالت بکشم ؟ تویه جوجه ؟ تو هنوز دهنت بوی شیر میده بچه ....
تمام مدت که داشتم حرف میزدم به پهلوم زل زده بود ، چشم ازش برنمیداشت فکر کنم فیتیش پهلو داشت
+ این جوجه میتونه همینجا کارتو یه سره کنه ولی ....
با لحن لوسی ادامه داد .
+ متاسفانه اگه این کارو انجام بده تمام برنامه های که چیده برا سنجاب کوچولوش بهم میریزه
بعد گفتن این حرف آروم سمت در چرخید و از اتاق بیرون زد و منو با کلی سوال تنها گذاشت اون پسر خیلی
مرموز شده بود ، منظورش از برنامه چی بود
کاش میدونستم چی تو اون مغز کوچیکش چی میگذره .
شاید میخواست مغز منو به بازی بگیره ...
شونه ای بالا انداختم و لباسمو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم
_ به چی زل زدی مردیکه هیز لباسو بده بیاد
آب دهنشو قورت داد و لباسی که تو دستش بود رو سمتم پرت کرد لباسمو تو هوا گرفتم و بهش نگاه کردم ، یه دکلته زرد مجلسی خیلی کوتاه بود .
جیغ زدم ،
_ مردیکه لباس قحطی بودددددد
عصبی تر از من جواب داد
+ وسط مهمونی لباس کجا بود آخه کودن ، همینم به زور پیدا کردم .
_ عیشششش
شروع کردم به پوشیدن لباس که جیمین با حالت تمسخر آمیزی شروع به حرف زدن کرد...
+ خجالت نکشیا یه موقع منو جا برادرت بدون ....
پوزخند تحویلش دادم
_ از کی خجالت بکشم ؟ تویه جوجه ؟ تو هنوز دهنت بوی شیر میده بچه ....
تمام مدت که داشتم حرف میزدم به پهلوم زل زده بود ، چشم ازش برنمیداشت فکر کنم فیتیش پهلو داشت
+ این جوجه میتونه همینجا کارتو یه سره کنه ولی ....
با لحن لوسی ادامه داد .
+ متاسفانه اگه این کارو انجام بده تمام برنامه های که چیده برا سنجاب کوچولوش بهم میریزه
بعد گفتن این حرف آروم سمت در چرخید و از اتاق بیرون زد و منو با کلی سوال تنها گذاشت اون پسر خیلی
مرموز شده بود ، منظورش از برنامه چی بود
کاش میدونستم چی تو اون مغز کوچیکش چی میگذره .
شاید میخواست مغز منو به بازی بگیره ...
شونه ای بالا انداختم و لباسمو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم
۳.۲k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.