پارت نهم
(همونطور که گفتم میخوایم یه فلش بک بزنیم به بچگی ا.ت وقتی سه سالش بوده)
ا.ت ویو
امروز سه سالم تموم میشد ، تولدم بود ، داشتم تو حیاط بازی میکردم
تو سرزمین ما میگفتن بچه ها وقتی سه سالشون تموم میشه اصل و عصاره شون توسط انرژی خودشون به پدر مادراشون منتقل میشه
دویدم که به تاب برسم
اما قبل از اینکه دستم بهش برسه بیهوش شدم
چشمام رو که باز کردم داخل یه انباری بودم و مردی که روبه روم بود بابام بود
+ آبا
# از الان به بعد نه من بابای توعم نه تو دختر منی(عصبی)
+ آبا دالی منو میتلسونی(بغض)
# گفتم بهم نگو آبا(صدای بلند)
+ اوما هق تجایی(گریه)
# ببند دهنتو
با آمپول اومد سمتم
+ آ.آبا من اج آمپول میتلسم هق هق(همه ی حرف هاش با لحن بچه گونس)
# ترس نداره فقط باید اون عصاره ی وانیلت رو نابود کنم ، تو برام مثل یه دشمنی تو باید بمیریییی
لباسام رو در اورد
+ هق من سلدمه اومااا بیا کمکم تن
# ببر صداتو
رفت سمت میز شلاق هاش
# نظرم عوض شد بیا یکم لذت ببریم
من رو زد بازم زد
صدای برخورد شلاق با بدن ضعیف منه سه ساله داخل انباری پیچیده بود
احساس های مختلفی داشتم
درد ، غم ، ترس ، استرس ، سردرگم بودم نمیدونستم چیکار کنم
چند تا آمپول بزرگ اورد
داشت بهم مواد تزریق میکرد ، این برام مثل یه کابوس بود
من بابام رو خیلی دوست داشتم ، اون باهام خیلی مهربون بود اما الان چی
آخرین چیزی که دیدم صدای فریاد مامانم و بیهوش شدن بابام بود ، اره مامان گلدون شیشه ای که روی میز داشت خاک میخورد رو تو سر بابام شکوند ، بیهوش شدم
مامانم من رو بعد از اون پیش دکترای زیادی برد اما من افسرده شدم
اون روز من داشتم به دست پدر خودم کشته میشدم اونم به بدترین شکل
دکتر ها میگفتن اون موادی که بهم تزریق شدع سم ناشناختس حتی بعضی هاشون هم میگفتن زیاد زنده نمیمونم اما من تلاشم رو مردم تا الان
زمان حال
........
ا.ت ویو
امروز سه سالم تموم میشد ، تولدم بود ، داشتم تو حیاط بازی میکردم
تو سرزمین ما میگفتن بچه ها وقتی سه سالشون تموم میشه اصل و عصاره شون توسط انرژی خودشون به پدر مادراشون منتقل میشه
دویدم که به تاب برسم
اما قبل از اینکه دستم بهش برسه بیهوش شدم
چشمام رو که باز کردم داخل یه انباری بودم و مردی که روبه روم بود بابام بود
+ آبا
# از الان به بعد نه من بابای توعم نه تو دختر منی(عصبی)
+ آبا دالی منو میتلسونی(بغض)
# گفتم بهم نگو آبا(صدای بلند)
+ اوما هق تجایی(گریه)
# ببند دهنتو
با آمپول اومد سمتم
+ آ.آبا من اج آمپول میتلسم هق هق(همه ی حرف هاش با لحن بچه گونس)
# ترس نداره فقط باید اون عصاره ی وانیلت رو نابود کنم ، تو برام مثل یه دشمنی تو باید بمیریییی
لباسام رو در اورد
+ هق من سلدمه اومااا بیا کمکم تن
# ببر صداتو
رفت سمت میز شلاق هاش
# نظرم عوض شد بیا یکم لذت ببریم
من رو زد بازم زد
صدای برخورد شلاق با بدن ضعیف منه سه ساله داخل انباری پیچیده بود
احساس های مختلفی داشتم
درد ، غم ، ترس ، استرس ، سردرگم بودم نمیدونستم چیکار کنم
چند تا آمپول بزرگ اورد
داشت بهم مواد تزریق میکرد ، این برام مثل یه کابوس بود
من بابام رو خیلی دوست داشتم ، اون باهام خیلی مهربون بود اما الان چی
آخرین چیزی که دیدم صدای فریاد مامانم و بیهوش شدن بابام بود ، اره مامان گلدون شیشه ای که روی میز داشت خاک میخورد رو تو سر بابام شکوند ، بیهوش شدم
مامانم من رو بعد از اون پیش دکترای زیادی برد اما من افسرده شدم
اون روز من داشتم به دست پدر خودم کشته میشدم اونم به بدترین شکل
دکتر ها میگفتن اون موادی که بهم تزریق شدع سم ناشناختس حتی بعضی هاشون هم میگفتن زیاد زنده نمیمونم اما من تلاشم رو مردم تا الان
زمان حال
........
۴.۷k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.