part ³⁸💕🐻فصل دوم
کاترین « خوبم
تهیونگ « اینو تو مشخص نمیکنی آبی.... با اجازه
کاترین « خیلی ناگهانی براید استایل بغلم کرد و از اتاق خارج شدیم... از خجالت سرم رو توی سینه اش پنهان کردم و چشمام رو بستم... الان خیلی راحت میتونستم بخوابم! بوی عطر و ضربان قلبش منبع آرامش من بود. . .
تهیونگ « وقتی در ماشین رو باز کردن و سوار ماشین شدیم نگاهم به کاترین اوفتاد.. اونقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برده بود... پیشونیش رو بوسیدم و بی حرف حرکت کردیم...بعد از دو ماه کاترین رو به عمارت اورده بودم! مطمئن بودم آچا از دیدنش خوشحال میشه اما الان نه... هم خودم کلی حرف باهاش داشتم هم لازم بود معاینه بشه تا مطمئن بشم، حالش خوبه ....
کاترین « با نوازش اروم و آرامش بخش موهام چشمام رو اروم باز کردم و با دیدن آچا بالای سرم با ذوق بلند شدم و محکم بغلش کردم... مطمئن بودم صدای جیغ و دادمون کل عمارت رو پر کرده...
آچا « دلم برات تنگ شده بود آبی... دیگه نرو باشه؟
کاترین « چشم فندوق من... اخ چقدر دلم برات تنگ شده بود... آچا میخواهی موهات رو گیس کنم؟
آچا « وای ارهههه...
تهیونگ « کل شب رو بالای سر کاترین بودم... اگه سالها به تماشای اون الهه ی زیبایی مینشستم بازم سیر نمیشدم... صبح جلسه داشتم و مجبور شدم برم... وقتی برگشتم عمارت صدای خنده و داد و بیداد شون مثل قبل عمارت رو پر کرده بود.. یه چیز رو هیچ وقت نمیتونستم انکار کنم... حال من و آچا با کاترین خوب بود... به در اتاق تکیه داده بودم و به آچایی که با ذوق ماجراهای مهد کودکش رو برای کاترین تعریف میکرد خیره شدم... کمی بعد گفتم
تهیونگ « خانم ها به هم رسیدین دیگه ما رو تحویل نمیگیرین؟
آچا « عه بابایییی کی اومدی؟؟؟
کاترین « جناب کیم
تهیونگ « سلام فرشته کوچولوی من... اچا برات عروسک گرفتم توی اتاقته... نمیخوای ببینیش؟
آچا « یعنی برم دنبال نخود سیاه؟
تهیونگ « من که بفهمم کی اینا رو بهت یاد میده
آچا « من دیگه بزرگ شدم... عین ادم بهم بگید برو میخوام با خانمم حرف بزنم میرم
کاترین « یاعع اچا
تهیونگ « خب خانم بزرگ میشه تشریف ببرین میخوام با خانمم خلوت کنم؟
آچا « کاتی بابا اذیت کرد بیا به خودم بگو... •-• خدافیس مامانی
کاترین « هی هی آچا *سرخ شدن
تهیونگ « حتی این بچه هم فهمید و تو نفهمیدی چقدر برام مهمی.... پات درد میکنه؟
کاترین « نه خوبم....
تهیونگ « کمکش کردم روی تخت بشینه و بعد مقابلش زانو زدم و اروم دستش رو نوازش کردم
کاترین « چیزی نمیگفت و فقط اروم دستم رو نوازش میکرد... بالاخره سرش رو بلند کرد و گفت
تهیونگ « من با تو چیکار کنم؟ هوم؟ من توی زندگیم کلا سه بار از یه نفر خواهش کردم! یه بار برای اینکه یورا نمیره... یه بار از کوک خواستم مراقب تو باشه ...
تهیونگ « اینو تو مشخص نمیکنی آبی.... با اجازه
کاترین « خیلی ناگهانی براید استایل بغلم کرد و از اتاق خارج شدیم... از خجالت سرم رو توی سینه اش پنهان کردم و چشمام رو بستم... الان خیلی راحت میتونستم بخوابم! بوی عطر و ضربان قلبش منبع آرامش من بود. . .
تهیونگ « وقتی در ماشین رو باز کردن و سوار ماشین شدیم نگاهم به کاترین اوفتاد.. اونقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برده بود... پیشونیش رو بوسیدم و بی حرف حرکت کردیم...بعد از دو ماه کاترین رو به عمارت اورده بودم! مطمئن بودم آچا از دیدنش خوشحال میشه اما الان نه... هم خودم کلی حرف باهاش داشتم هم لازم بود معاینه بشه تا مطمئن بشم، حالش خوبه ....
کاترین « با نوازش اروم و آرامش بخش موهام چشمام رو اروم باز کردم و با دیدن آچا بالای سرم با ذوق بلند شدم و محکم بغلش کردم... مطمئن بودم صدای جیغ و دادمون کل عمارت رو پر کرده...
آچا « دلم برات تنگ شده بود آبی... دیگه نرو باشه؟
کاترین « چشم فندوق من... اخ چقدر دلم برات تنگ شده بود... آچا میخواهی موهات رو گیس کنم؟
آچا « وای ارهههه...
تهیونگ « کل شب رو بالای سر کاترین بودم... اگه سالها به تماشای اون الهه ی زیبایی مینشستم بازم سیر نمیشدم... صبح جلسه داشتم و مجبور شدم برم... وقتی برگشتم عمارت صدای خنده و داد و بیداد شون مثل قبل عمارت رو پر کرده بود.. یه چیز رو هیچ وقت نمیتونستم انکار کنم... حال من و آچا با کاترین خوب بود... به در اتاق تکیه داده بودم و به آچایی که با ذوق ماجراهای مهد کودکش رو برای کاترین تعریف میکرد خیره شدم... کمی بعد گفتم
تهیونگ « خانم ها به هم رسیدین دیگه ما رو تحویل نمیگیرین؟
آچا « عه بابایییی کی اومدی؟؟؟
کاترین « جناب کیم
تهیونگ « سلام فرشته کوچولوی من... اچا برات عروسک گرفتم توی اتاقته... نمیخوای ببینیش؟
آچا « یعنی برم دنبال نخود سیاه؟
تهیونگ « من که بفهمم کی اینا رو بهت یاد میده
آچا « من دیگه بزرگ شدم... عین ادم بهم بگید برو میخوام با خانمم حرف بزنم میرم
کاترین « یاعع اچا
تهیونگ « خب خانم بزرگ میشه تشریف ببرین میخوام با خانمم خلوت کنم؟
آچا « کاتی بابا اذیت کرد بیا به خودم بگو... •-• خدافیس مامانی
کاترین « هی هی آچا *سرخ شدن
تهیونگ « حتی این بچه هم فهمید و تو نفهمیدی چقدر برام مهمی.... پات درد میکنه؟
کاترین « نه خوبم....
تهیونگ « کمکش کردم روی تخت بشینه و بعد مقابلش زانو زدم و اروم دستش رو نوازش کردم
کاترین « چیزی نمیگفت و فقط اروم دستم رو نوازش میکرد... بالاخره سرش رو بلند کرد و گفت
تهیونگ « من با تو چیکار کنم؟ هوم؟ من توی زندگیم کلا سه بار از یه نفر خواهش کردم! یه بار برای اینکه یورا نمیره... یه بار از کوک خواستم مراقب تو باشه ...
۱۶۴.۳k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.