part ³⁶💕🐻فصل دوم
این تصویر محو چی بود؟ این خاطره از کجا اومده؟... با تعجب گفتم « کوک کی بهوش اومدی؟؟؟
کوک « همین چند دقیقه پیش...تو چطوری اومدی اینجا؟ سالمی؟ بهت صدمه ای نزدن؟؟؟
کاترین « خوشحالم که بیدار شدی... خب من.. من چند دقیقه پیش اومدم... خودشون اوردنم... نه
کوک « یعنی چی؟ به تهیونگ خبر دادی اومدی اینجا؟
کاترین « نه...اما یه چیزی میخوام
کوک « چی؟
کاترین « میشه بغلت کنم؟
کوک « *لبخند ..( اره بیا بغلم
کاترین « حس خوبی بود! مثل کودکی که براش یه کادوی خوشگل گرفته باشن با ذوق کوک رو بغل کردم... دلم برات تنگ شده بود کوک... دیگه هیچ وقت زخمی نشو باشه؟
کوک « منم همین طور بچه یه دنده ... میدونی چقدر نگرانت بودیم؟
کاترین « بودیم؟ مگه کسی توی این مدت نگران منم شده؟
کوک « چی میگی تو؟ معلومه نگرانت میشیم
کاترین « لا.. لارا... موقعی که اونجا بودم بلک بهم گفت همه دوست دارین بمیرم.... حتی برای اینکه بهم ثابت کنه زنگ زد به خونه و لارا به محظ اینکه صدای منو شنید گفت زخمی شدن تو و داغون شدن دادستان همش تقصیر منه... من.. من لیاقت بودن کنار شما رو ندارم
کوک « واقعا... واقعا لارا همچین حرفی زده؟؟؟
کاترین « بی.. بیخیال... الانم به عنوان اخرین خواسته ام اینجام... قراره منو بکش...
تهیونگ « تا وقتی من زنده ام کسی حق نداره بهت اسیب بزنه
کاترین « اون لحظه به گوش هام اعتماد نداشتم... درست شنیدم؟ صدای تهیونگ بود؟ با چشمایی پر از اشک به عقب برگشتم.. خودش بود! مثل همیشه جذاب و مصمم.. دلم براش اندازه ابر های پشمکی اسمون تنگ شده بود ... با ورود جین و نامجون و بچه ها پشت سرش با دهنی باز به در ورودی اتاق زل زده بودم... کوک هم دست کمی از من نداشت...
کوک « یا مسیح اینجا چه خبره؟
جین « ببین نفس عمیق بکشین اروم باشین.... چیزی نیست... من و نامجون مامور مخفی هستیم... یعنی نامجون معاون ارشد رئیس جمهوره و برادر بزرگ ته و منم دستیارش و برادر وسطی این دوتا .... اینا همه نقشه بود و الان بلک دستگیر شده و تو هم اینجایی و خب کوکم اینجا بود .. اقا اینا عین میت شدن که
کوک « بابا سکته میکنم از دست شما... اون از چند دقیقه پیش که چشم باز کردم کاترین رو بالای سرم دیدم... اینم از الان....
جین « الان عرض میکنم جانم
کاترین « فرار؟ معمولا وقتی هضم مسئله ای برام سخت بود ازش فرار میکردم... اما الان با این پای چلاق کجا برم؟ با درد بدی که توی پام پیچید اخی گفتم و نزدیک بود با سرامیک های سرد اتاق یکی بشم که دستی دور کمرم حلقه شد و مانع برخوردم به زمین شد! قابل حدس بود! تهیونگ بود که همیشه منو جمع میکرد و کمکم میکرد سرپا بشم.... مثل اون شب...
تهیونگ « نام پاش...
جین « ببین دعوا راه ننداز...
کوک « همین چند دقیقه پیش...تو چطوری اومدی اینجا؟ سالمی؟ بهت صدمه ای نزدن؟؟؟
کاترین « خوشحالم که بیدار شدی... خب من.. من چند دقیقه پیش اومدم... خودشون اوردنم... نه
کوک « یعنی چی؟ به تهیونگ خبر دادی اومدی اینجا؟
کاترین « نه...اما یه چیزی میخوام
کوک « چی؟
کاترین « میشه بغلت کنم؟
کوک « *لبخند ..( اره بیا بغلم
کاترین « حس خوبی بود! مثل کودکی که براش یه کادوی خوشگل گرفته باشن با ذوق کوک رو بغل کردم... دلم برات تنگ شده بود کوک... دیگه هیچ وقت زخمی نشو باشه؟
کوک « منم همین طور بچه یه دنده ... میدونی چقدر نگرانت بودیم؟
کاترین « بودیم؟ مگه کسی توی این مدت نگران منم شده؟
کوک « چی میگی تو؟ معلومه نگرانت میشیم
کاترین « لا.. لارا... موقعی که اونجا بودم بلک بهم گفت همه دوست دارین بمیرم.... حتی برای اینکه بهم ثابت کنه زنگ زد به خونه و لارا به محظ اینکه صدای منو شنید گفت زخمی شدن تو و داغون شدن دادستان همش تقصیر منه... من.. من لیاقت بودن کنار شما رو ندارم
کوک « واقعا... واقعا لارا همچین حرفی زده؟؟؟
کاترین « بی.. بیخیال... الانم به عنوان اخرین خواسته ام اینجام... قراره منو بکش...
تهیونگ « تا وقتی من زنده ام کسی حق نداره بهت اسیب بزنه
کاترین « اون لحظه به گوش هام اعتماد نداشتم... درست شنیدم؟ صدای تهیونگ بود؟ با چشمایی پر از اشک به عقب برگشتم.. خودش بود! مثل همیشه جذاب و مصمم.. دلم براش اندازه ابر های پشمکی اسمون تنگ شده بود ... با ورود جین و نامجون و بچه ها پشت سرش با دهنی باز به در ورودی اتاق زل زده بودم... کوک هم دست کمی از من نداشت...
کوک « یا مسیح اینجا چه خبره؟
جین « ببین نفس عمیق بکشین اروم باشین.... چیزی نیست... من و نامجون مامور مخفی هستیم... یعنی نامجون معاون ارشد رئیس جمهوره و برادر بزرگ ته و منم دستیارش و برادر وسطی این دوتا .... اینا همه نقشه بود و الان بلک دستگیر شده و تو هم اینجایی و خب کوکم اینجا بود .. اقا اینا عین میت شدن که
کوک « بابا سکته میکنم از دست شما... اون از چند دقیقه پیش که چشم باز کردم کاترین رو بالای سرم دیدم... اینم از الان....
جین « الان عرض میکنم جانم
کاترین « فرار؟ معمولا وقتی هضم مسئله ای برام سخت بود ازش فرار میکردم... اما الان با این پای چلاق کجا برم؟ با درد بدی که توی پام پیچید اخی گفتم و نزدیک بود با سرامیک های سرد اتاق یکی بشم که دستی دور کمرم حلقه شد و مانع برخوردم به زمین شد! قابل حدس بود! تهیونگ بود که همیشه منو جمع میکرد و کمکم میکرد سرپا بشم.... مثل اون شب...
تهیونگ « نام پاش...
جین « ببین دعوا راه ننداز...
۱۲۰.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.