part ³⁷💕🐻فصل دوم
جین « ببین دعوا راه ننداز... خودش.. خودش رو چلاق کرد! تَوَهُم فضایی زده بود فکر کرد پرنده اس از طبقه دوم کاخ پرید پاش ضربه دیده
تهیونگ « به کاترینی که چشماش رو محکم بسته بود نگاهی کردم و کمکش کردم روی صندلی بشینه... دستاش از استرس یخ کرده بود و لرز خفیفی رو به راحتی حس میکردم... اروم کنار گوشش زمزمه کردم « آروم باش کاتی
کوک « یعنی موقعی که میخواستیم فرار کنیم مچ پاش اسیب دیده بود؟؟؟
نامجون « اره اما خطر به خیر گذشت... فقط جین زیادی توی نقشش فرو رفته بود که تو تیر خوردی...
کوک « دست شما درد نکنه...زدی ناقصم کردی میگی تو نقشش فرو رفت؟؟؟
جین « خوبه حالا.. لوس نشو
کوک « خدای من فکرشم نمیکردم رئیس جمهور شما رو برای این ماموریت بفرسته... اخه شما
جین « به خاطر اینکه کسی انتظار نداشت ما موفق شدیم... بچه ها جز این یه مسئله دیگه هست که باید بهتون بگیم تا دعوا راه نندازین... لارا تو یکی خوب گوش کن
لارا « میخواین اشتباه کاترین رو بپوشونین ؟ یا علاقه کوک به کاترین رو؟
کوک « لارا...
نامجون « صبر کن کوک... لارا به نظرت خواهر و برادر میتونن عاشق هم بشن؟
لارا « معلومه که نمیشه... فقط علاقه خواهر و برادری دارن.. اما چرا اینو گفتین؟
تهیونگ « نامجون یعنی کوک...
جورج « امکان نداره... اخه اگه برادرش بود چرا کاترین یادش نیست؟؟؟
جونگ سوک « کوک تو واقعا برادر کاترینی؟؟؟
کوک « شما اینو از کجا فهمیدین؟ اره حقیقت داره... کاترین خواهر منه! اما توی اون تصادف بخشی از حافظه اش رو از دست داد! و من جزو این بخش فراموش شده مغزشم... میخواستم زودتر بگم اما نشد... از واکنشش میترسیدم...
کاترین « کوک؟ من یه داداش واقعی دارم؟ یعنی تنها بازمانده خانواده ام نیستم؟ پس پدر و مادرم چی؟ ... اینا سوالاتی بود که توی مغزم رژه میرفت... با قرار گرفتن لیوان ابی مقابلم سرم رو بلند کردم و با چهره نگران جوری مواجه شدم...
جوری « اینو بخور رنگت مثل گچ سفید شده... اخه معاون ارشد شما به هوش و درایت معروفین... چرا یهویی این همه خبر مهم به این بچه میگید؟؟؟
جین « نام راست میگه سکته کرد بچه...
نامجون « ضروری بود
کوک « کاترین... تو دوست نداری م..
کاترین « نه نه من... من خیلی هم خوشحال میشم تو برادرم باشی اما... چطوری؟؟؟ نمیفهمم... مغزم نمیکشه ... اخه پدر و مادر اصلی من....
تهیونگ « میشه خواهش کنم بعدا مفصل صحبت کنیم! اخه این دوتا وضع جسمانی خوبی ندارن
کوک « با من نیست کاترین رو میگه
تهیونگ « اتفاقا با خودت بودم...
کوک « از تو یکی سالم ترم
تهیونگ « ببین..
جین « بسه دیگه...کوک بگیر بخواب بعدا باهات کار دارم...ته تو هم این دختر برو ببر توی این مدت نه خواب درستی داشته نه غذا خورده...
کاترین « خوبم
تهیونگ « به کاترینی که چشماش رو محکم بسته بود نگاهی کردم و کمکش کردم روی صندلی بشینه... دستاش از استرس یخ کرده بود و لرز خفیفی رو به راحتی حس میکردم... اروم کنار گوشش زمزمه کردم « آروم باش کاتی
کوک « یعنی موقعی که میخواستیم فرار کنیم مچ پاش اسیب دیده بود؟؟؟
نامجون « اره اما خطر به خیر گذشت... فقط جین زیادی توی نقشش فرو رفته بود که تو تیر خوردی...
کوک « دست شما درد نکنه...زدی ناقصم کردی میگی تو نقشش فرو رفت؟؟؟
جین « خوبه حالا.. لوس نشو
کوک « خدای من فکرشم نمیکردم رئیس جمهور شما رو برای این ماموریت بفرسته... اخه شما
جین « به خاطر اینکه کسی انتظار نداشت ما موفق شدیم... بچه ها جز این یه مسئله دیگه هست که باید بهتون بگیم تا دعوا راه نندازین... لارا تو یکی خوب گوش کن
لارا « میخواین اشتباه کاترین رو بپوشونین ؟ یا علاقه کوک به کاترین رو؟
کوک « لارا...
نامجون « صبر کن کوک... لارا به نظرت خواهر و برادر میتونن عاشق هم بشن؟
لارا « معلومه که نمیشه... فقط علاقه خواهر و برادری دارن.. اما چرا اینو گفتین؟
تهیونگ « نامجون یعنی کوک...
جورج « امکان نداره... اخه اگه برادرش بود چرا کاترین یادش نیست؟؟؟
جونگ سوک « کوک تو واقعا برادر کاترینی؟؟؟
کوک « شما اینو از کجا فهمیدین؟ اره حقیقت داره... کاترین خواهر منه! اما توی اون تصادف بخشی از حافظه اش رو از دست داد! و من جزو این بخش فراموش شده مغزشم... میخواستم زودتر بگم اما نشد... از واکنشش میترسیدم...
کاترین « کوک؟ من یه داداش واقعی دارم؟ یعنی تنها بازمانده خانواده ام نیستم؟ پس پدر و مادرم چی؟ ... اینا سوالاتی بود که توی مغزم رژه میرفت... با قرار گرفتن لیوان ابی مقابلم سرم رو بلند کردم و با چهره نگران جوری مواجه شدم...
جوری « اینو بخور رنگت مثل گچ سفید شده... اخه معاون ارشد شما به هوش و درایت معروفین... چرا یهویی این همه خبر مهم به این بچه میگید؟؟؟
جین « نام راست میگه سکته کرد بچه...
نامجون « ضروری بود
کوک « کاترین... تو دوست نداری م..
کاترین « نه نه من... من خیلی هم خوشحال میشم تو برادرم باشی اما... چطوری؟؟؟ نمیفهمم... مغزم نمیکشه ... اخه پدر و مادر اصلی من....
تهیونگ « میشه خواهش کنم بعدا مفصل صحبت کنیم! اخه این دوتا وضع جسمانی خوبی ندارن
کوک « با من نیست کاترین رو میگه
تهیونگ « اتفاقا با خودت بودم...
کوک « از تو یکی سالم ترم
تهیونگ « ببین..
جین « بسه دیگه...کوک بگیر بخواب بعدا باهات کار دارم...ته تو هم این دختر برو ببر توی این مدت نه خواب درستی داشته نه غذا خورده...
کاترین « خوبم
۱۵۲.۹k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.