پارت ۳۳ ( بخش اول )
پارت ۳۳ ( بخش اول )
#جونگکوک
تعجب کرده بود... از توی بغلم اومد بیرون و نشست روی تخت .. منم نشستم کنارش . هیچی نمی گفت! احساس کردم وجودم اینجا اضافه اس !! گفتم بهتره تنها باشه از روی تخت بلند شدم ...
جویی: چیزی شد؟؟ کجا ؟
من: م..من دیگه باید برگردم هتلم... توهم استراحت کن من نباشم بهتره!!
هیچی نگفت از اتاقش اومدم بیرون و کولیم رو برداشتم و دستمو گرفتم دستگیره در و میخواستم برم بیرون که یهو با بدو اومد توی حال و پذیرایی... وجودش رو حس میکردم که پشتم وایستاده برگشتم و نگاهش کردم ...
من: جویی !! چیزی شده؟؟
جویی: ا..آه... ام چ..چیزی نشده ! .. م..مراقب باش توی راه ..
نگاهش میکردم دستشو میکرد توی موهاش و گونه هاش سرخ شده بود ... به هر حال اگه میخواست بمونم بهم میگفت بمون ولی نگفت ... میدونم اون بهم احساسی نداره ولی من تلاشم میکنم ... اما امروز نه !! اون ناراحته و من نمیخوام اذیتش کنم !!
من: سونگ جویی شیی!!! مثل اینکه یادت رفته ها من مردم !! هیچ اتفاقی نمی افته!!! نگران نباش !!
خندید ... خوشحال شدم که حتی برای یه ذره هم حالشو خوب کردم ...
جویی: ای خدا !! میدونم مردی !! منظورم اینه که آیدولی و آدم مشهوری هستی به خصوص تو لندن !! مراقب باش گیر نیافتی !!
هنگ کردم ... یه لحظه فکر کردم خنگ عالمم!! دیگه نتونستم نگاهش کنم داشتم از خجالت آب میشدم !! سریع در رو باز کردم و رفتم بیرون از اتاقش !!
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#جونگکوک
تعجب کرده بود... از توی بغلم اومد بیرون و نشست روی تخت .. منم نشستم کنارش . هیچی نمی گفت! احساس کردم وجودم اینجا اضافه اس !! گفتم بهتره تنها باشه از روی تخت بلند شدم ...
جویی: چیزی شد؟؟ کجا ؟
من: م..من دیگه باید برگردم هتلم... توهم استراحت کن من نباشم بهتره!!
هیچی نگفت از اتاقش اومدم بیرون و کولیم رو برداشتم و دستمو گرفتم دستگیره در و میخواستم برم بیرون که یهو با بدو اومد توی حال و پذیرایی... وجودش رو حس میکردم که پشتم وایستاده برگشتم و نگاهش کردم ...
من: جویی !! چیزی شده؟؟
جویی: ا..آه... ام چ..چیزی نشده ! .. م..مراقب باش توی راه ..
نگاهش میکردم دستشو میکرد توی موهاش و گونه هاش سرخ شده بود ... به هر حال اگه میخواست بمونم بهم میگفت بمون ولی نگفت ... میدونم اون بهم احساسی نداره ولی من تلاشم میکنم ... اما امروز نه !! اون ناراحته و من نمیخوام اذیتش کنم !!
من: سونگ جویی شیی!!! مثل اینکه یادت رفته ها من مردم !! هیچ اتفاقی نمی افته!!! نگران نباش !!
خندید ... خوشحال شدم که حتی برای یه ذره هم حالشو خوب کردم ...
جویی: ای خدا !! میدونم مردی !! منظورم اینه که آیدولی و آدم مشهوری هستی به خصوص تو لندن !! مراقب باش گیر نیافتی !!
هنگ کردم ... یه لحظه فکر کردم خنگ عالمم!! دیگه نتونستم نگاهش کنم داشتم از خجالت آب میشدم !! سریع در رو باز کردم و رفتم بیرون از اتاقش !!
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
۲۰.۱k
۲۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.