احساس او
𝐩𝟏𝟓
منم اشک تو چشام جمع شد...
ینی چی اگه نتونه راه بره.... اگه نخاعش پاره شه...
نه این اتفاق نمی افته بابام حالش خوب میشه
من:خب باید چیکار کنیم؟
پرستار:ما تمام تلاشمونو می کنیم ولی شمام باید تمام تلاشتونو بکنین
من:اوکی قبوله(بغض)
یهو در محکم کوبیده شد و نامادری بچه هاش پشت سرش دویدن تو اتاق
مامان:وای چرا اینطوری شدی تو؟
بعدم خطاب ب من گف:دختر ترسیدیم چرا یهو اون طوری در رفتی؟
پرستار:(خطاب ب نامادری) شما به عنوان همراه پیش بیمار می مونید؟
من:من می مونم
مامان:نه نمیشه
من:چرا؟ فردا و پس فردام تعطیله
مامان:نمی شه تو جوونی نباید زمان زیادی تو انرژی منفی بیمارستان باشی
من:نه میمونم
پرستار:اگه بخواد می تونه بمونه
من:خب پس میمونم
پرش زمانی=نیم ساعت بعد
مامان:ینی الان بریم؟
پرستار:اگه می خواین
یع پرستار دیگه اومد توی اتاق
پرستار2:این آقا همراه داره
من:بله
پرستار2:نگو که خدتونین
من:خب.... خدمم
پرستار2:شما خیلی جوونین اگه مشکلی پیش بیاد باید یکی باشه بتونه کارا رو انجام بده
پرستار1:من کمکش می کنم
مامان:ا.ت از پسش برمیاد
من تو ذهنم بود ک دارن در مورد چی حرف می زنن
قطعا منظورشون اینه که آدم فلج نمی تونه بره دستشویی و اصلا حتی حس هم نمی کنه. بابام بعد مامانم گف که الان من هم نقش پدرت رو دارم هم مادرت ولی از وقتی با نامادری ازدواج کرده این منم که هم نقش دخترش رو دارم هم مامان
ولی حاضرم حتی اگه سخت باشه بازم پیش بابام باشم چون زندگی با نامادری برام کابوسه تازه تا الانشم به زور تحمل کردم این پسره فلیکسو مگرنه هر چقدم الیویا و راشل خوب باشن من نمیتونم با این خونواده کنار بیام
نامادری با بچه هاش رف
بعدم من از بابا مراقبت کردم و اولاش خوب بود ولی حوصلم سر رف
پرش زمانی=4 ساعت بعد
یه لحظه سرم گیج رف سعی کردم خدمو نگه دارم و رفتم طرف مبل و نشستم بعد از یکی دو مین حالم جا اومد ... غروب بود و خیلی خسته بودم و پرستار جدیدی اومد
پرستار:باید ب بابات غذا بدی
بعدم غذا رو آورد و من بش غذا دادم...
ادامه دارد...
منم اشک تو چشام جمع شد...
ینی چی اگه نتونه راه بره.... اگه نخاعش پاره شه...
نه این اتفاق نمی افته بابام حالش خوب میشه
من:خب باید چیکار کنیم؟
پرستار:ما تمام تلاشمونو می کنیم ولی شمام باید تمام تلاشتونو بکنین
من:اوکی قبوله(بغض)
یهو در محکم کوبیده شد و نامادری بچه هاش پشت سرش دویدن تو اتاق
مامان:وای چرا اینطوری شدی تو؟
بعدم خطاب ب من گف:دختر ترسیدیم چرا یهو اون طوری در رفتی؟
پرستار:(خطاب ب نامادری) شما به عنوان همراه پیش بیمار می مونید؟
من:من می مونم
مامان:نه نمیشه
من:چرا؟ فردا و پس فردام تعطیله
مامان:نمی شه تو جوونی نباید زمان زیادی تو انرژی منفی بیمارستان باشی
من:نه میمونم
پرستار:اگه بخواد می تونه بمونه
من:خب پس میمونم
پرش زمانی=نیم ساعت بعد
مامان:ینی الان بریم؟
پرستار:اگه می خواین
یع پرستار دیگه اومد توی اتاق
پرستار2:این آقا همراه داره
من:بله
پرستار2:نگو که خدتونین
من:خب.... خدمم
پرستار2:شما خیلی جوونین اگه مشکلی پیش بیاد باید یکی باشه بتونه کارا رو انجام بده
پرستار1:من کمکش می کنم
مامان:ا.ت از پسش برمیاد
من تو ذهنم بود ک دارن در مورد چی حرف می زنن
قطعا منظورشون اینه که آدم فلج نمی تونه بره دستشویی و اصلا حتی حس هم نمی کنه. بابام بعد مامانم گف که الان من هم نقش پدرت رو دارم هم مادرت ولی از وقتی با نامادری ازدواج کرده این منم که هم نقش دخترش رو دارم هم مامان
ولی حاضرم حتی اگه سخت باشه بازم پیش بابام باشم چون زندگی با نامادری برام کابوسه تازه تا الانشم به زور تحمل کردم این پسره فلیکسو مگرنه هر چقدم الیویا و راشل خوب باشن من نمیتونم با این خونواده کنار بیام
نامادری با بچه هاش رف
بعدم من از بابا مراقبت کردم و اولاش خوب بود ولی حوصلم سر رف
پرش زمانی=4 ساعت بعد
یه لحظه سرم گیج رف سعی کردم خدمو نگه دارم و رفتم طرف مبل و نشستم بعد از یکی دو مین حالم جا اومد ... غروب بود و خیلی خسته بودم و پرستار جدیدی اومد
پرستار:باید ب بابات غذا بدی
بعدم غذا رو آورد و من بش غذا دادم...
ادامه دارد...
۶.۳k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.