پارت ۷۷
پارت ۷۷
(جونگ کوک ویو)
با خستگی تمام به سمت اتاق حرکت می کردم.....
دستگیره ی درو فشار دادم......
یه روز تکراری و فاکی دیگه هم گذشت.....مثل هر شب لباس هام رو درآوردم و یه دوش گرفتم.......
همچنان که حوله تنم بود به سمت ا/ت رفتم.....
چون عرق سرد روی پیشونیش منو به چک کردنش وادار می کرد.....
دست روی پیشونیش گذاشتم.....مثل آتیش داغ بود......
تا خواستم عکس العملی نشون بدم ،یهو با جیغ،درحالی که دستش رو،روی گوشاش گرفته بود،از خواب پرید.....
(نویسنده)
مثل کابوس های دیگه با لباس عروسش به دنبال پدرش میدوید.....دوباره همون صحنه ها و همون حرفا.....اما یهو حرف پدرش توجه اش رو جلب کرد.....
`نجاتم بده ا/تا.....وقتم داره تموم میشه.....
وقتش داره تموم میشه؟یعنی چی؟
با سردرگمی به صورت محو پدرش خیره شده بود....
یهو فضای دورش عوض شد و روح محو پدرش هم ناپدید شد....یهو نور شدیدی به چشماش برخورد کرد که باعث شد چشمهاش رو ببنده....وقتی چشم هاش رو باز کرد.....فضای دور و برش عوض شده بود.....اون جاده بی انتها به اتاقک تاریکی تبدیل شده بود......همه جا تاریک بود و فقط نور کم رنگی ته اتاق سوسو میزد.......
به سمت نور رفت که همه چیز براش واضح تر شد.....
یه صندلی چوبی که زیر پای پدرش بود و طنابی که دور گردنش حلق آویز بود.....با گریه اسم پدرش رو صدا زد.....پدرش سالم بود ولی حرفی نمیزد و فقط به ا/ت خیره شده بود.....می خواست جلوتر بره و حلقه رو از گردنش باز کنه اما پاهاش جون نداشت.....انگار حسی وادارش میکرد سرجاش بمونه......
یهو صدایی توی گوشش پیچید......
[تو کشتیش.....تو با اینکار داری روحش رو آزار میدی.....با اینکار روحشو میکشی]
با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد....اما کسی نبود....این چه صدایی بود.....کدوم کار؟
ناخودآگاه شروع به حرکت کرد..،..پاهاش به سمت صندلی میرفت......نه ....می خواست صندلی رو برداره،......اما کارهاش دست خودش نبود...،.تقلا کرد.....اما انگار دو نفر به زور دارن به سمت صندلی میبرنش...و دوباره همون صدا توی سرش اکو میشد...وقتی به یک اینچی صندلی رسید.....جیغ بلندی کشید و از کابوس دحشتنکاش پرید......
دستهاش رو روی گوشاش گرفت .......عرق سرد از سر و صورتش میبارید......با بی تابی به بغل مرد کنارش هجوم آورد....انقدر حالش بد بود که نمیدونست الان توی بغل جونگ کوکه.....جونگ کوک هم وقتی حال ا/ت رو دید مخالفتی نکرد....
+من نکشتمش......نکشتمش.....بهشون بگو.....من اونو نکشتم......
-خیلی خب.....خیلی خب.....باشه میگم.....آروم باش....
+بهشون بگو من نکشتمش.....من نمی خوام بکشمش.....من دوستش دارم!!!!!
حرف های ا/ت براش خیلی مبهم بود اما تنها کاری که می تونست بکنه این بود که توی بغلش آرومش کنه......
یه قرص آرامبخش بهش داد و ا/ت رو روی تخت خوابوند....بعد خودش کنارش خوابید.....و سعی کرد به حرف هایی که ا/ت زد زیاد فکر نکنه.......
ادامه پست بعد=)
(جونگ کوک ویو)
با خستگی تمام به سمت اتاق حرکت می کردم.....
دستگیره ی درو فشار دادم......
یه روز تکراری و فاکی دیگه هم گذشت.....مثل هر شب لباس هام رو درآوردم و یه دوش گرفتم.......
همچنان که حوله تنم بود به سمت ا/ت رفتم.....
چون عرق سرد روی پیشونیش منو به چک کردنش وادار می کرد.....
دست روی پیشونیش گذاشتم.....مثل آتیش داغ بود......
تا خواستم عکس العملی نشون بدم ،یهو با جیغ،درحالی که دستش رو،روی گوشاش گرفته بود،از خواب پرید.....
(نویسنده)
مثل کابوس های دیگه با لباس عروسش به دنبال پدرش میدوید.....دوباره همون صحنه ها و همون حرفا.....اما یهو حرف پدرش توجه اش رو جلب کرد.....
`نجاتم بده ا/تا.....وقتم داره تموم میشه.....
وقتش داره تموم میشه؟یعنی چی؟
با سردرگمی به صورت محو پدرش خیره شده بود....
یهو فضای دورش عوض شد و روح محو پدرش هم ناپدید شد....یهو نور شدیدی به چشماش برخورد کرد که باعث شد چشمهاش رو ببنده....وقتی چشم هاش رو باز کرد.....فضای دور و برش عوض شده بود.....اون جاده بی انتها به اتاقک تاریکی تبدیل شده بود......همه جا تاریک بود و فقط نور کم رنگی ته اتاق سوسو میزد.......
به سمت نور رفت که همه چیز براش واضح تر شد.....
یه صندلی چوبی که زیر پای پدرش بود و طنابی که دور گردنش حلق آویز بود.....با گریه اسم پدرش رو صدا زد.....پدرش سالم بود ولی حرفی نمیزد و فقط به ا/ت خیره شده بود.....می خواست جلوتر بره و حلقه رو از گردنش باز کنه اما پاهاش جون نداشت.....انگار حسی وادارش میکرد سرجاش بمونه......
یهو صدایی توی گوشش پیچید......
[تو کشتیش.....تو با اینکار داری روحش رو آزار میدی.....با اینکار روحشو میکشی]
با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد....اما کسی نبود....این چه صدایی بود.....کدوم کار؟
ناخودآگاه شروع به حرکت کرد..،..پاهاش به سمت صندلی میرفت......نه ....می خواست صندلی رو برداره،......اما کارهاش دست خودش نبود...،.تقلا کرد.....اما انگار دو نفر به زور دارن به سمت صندلی میبرنش...و دوباره همون صدا توی سرش اکو میشد...وقتی به یک اینچی صندلی رسید.....جیغ بلندی کشید و از کابوس دحشتنکاش پرید......
دستهاش رو روی گوشاش گرفت .......عرق سرد از سر و صورتش میبارید......با بی تابی به بغل مرد کنارش هجوم آورد....انقدر حالش بد بود که نمیدونست الان توی بغل جونگ کوکه.....جونگ کوک هم وقتی حال ا/ت رو دید مخالفتی نکرد....
+من نکشتمش......نکشتمش.....بهشون بگو.....من اونو نکشتم......
-خیلی خب.....خیلی خب.....باشه میگم.....آروم باش....
+بهشون بگو من نکشتمش.....من نمی خوام بکشمش.....من دوستش دارم!!!!!
حرف های ا/ت براش خیلی مبهم بود اما تنها کاری که می تونست بکنه این بود که توی بغلش آرومش کنه......
یه قرص آرامبخش بهش داد و ا/ت رو روی تخت خوابوند....بعد خودش کنارش خوابید.....و سعی کرد به حرف هایی که ا/ت زد زیاد فکر نکنه.......
ادامه پست بعد=)
۵۲.۳k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.