پارت ۷۸
پارت ۷۸
حرفی نزد که خود هوسوک گفت
@ جونگ کوک میشه بری بیرون؟
با تعجب به هوسوک خیره شد
-چی؟
@ گفتم میشه بری بیرون؟
-آخه چرا؟
@ بعدا همه چیو توضیح میدم.....
جونگ کوک که چاره ای نداشت با نارضایتی که توی چهرش موج میزد از اتاق بیرون رفت....هوسوک از پشت میز به ا/ت خیره شد....
@ الان میتونی راحت حرفتو بزنی....
ا/ت که می خواست حرف هوسوک رو انکار کنه....گفت
+کدوم حرف؟چی میگی؟
سری به چپ و راست تکون داد و گفت
@ دیگه لازم نیست منو گول بزنی.....همه چیو میدونم
با گفتن جمله ی آخرش ضربان قلبش از ۱۰۰ بیشتر شد....و قرمز شد.....
+چ....چ....چی رو می....د...دونی؟
هوسوک با خونسردی تمام و لبخند ملیحش به صندلی تکیه داد....
@ اینکه نه به خودت میرسی....نه چیزی میخوری.....نه خوب می خوابی......
چیزی ته دلش قرص شد....نفهمیده که بارداره.....
لبخند ضایعی زد و گفت
+آره....فکر کنم.....مچمو گرفتی....هه..هه....نمی تونم چیزی ازت پنهان کنم.....
@ خیلی خب....حالا که نمی تونی از من چیزی پنهان کنی....همه چیزو بهم بگو....همه چیز....و نگران نباش من چیزی به جونگ کوک نمیگم....پس راحت حرفتو بزن....
چاره ی دیگه ای نداشت.....و از طرف دیگه هم با خودش فکر کرد که واقعا شاید هوسوک بتونه کمکش کنه....پس همه ی داستان رو به جز بچه رو براش تعریف کرد......
(جونگ کوک ویو)
توی ماشین نشسته بودم تا ا/ت بیاد....واقعا از دست هوسوک ناراحت بودم.....مگه چی می خواست بهش بگه که منو بیرون کرد؟....به هر حال من شوهرشم.....هر اتفاقی براش بیفته باید با خبر بشم....با اومدن ا/ت از افکارم اومدم بیرون.....
-چی بهت گفت؟
+اگر می خواستم بهت بگم که هوسوک بیرونت نمی کرد.....
با حرف ا/ت خیلی بهم برخورد.....با حرص ماشینو روشن کردم
-اصلا به من چه؟
اصن به پرم....هر اتفاقی براش افتاد....منو سننه....
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود که ا/ت یهو یه حرفی زد....
(ا/ت ویو)
فکر کنم بخاطر حرفی که زدم ناراحت شد....عیب نداره....مگه چی گفتم....برای چراغ قرمز که ماشین وایساد....یه بچه ی کوچولو رو دیدم که داره بستنی میخوره....خیلی دلم بستنی خواست....اما غرورم اجازه نمی داد به جونگ کوک بگم....چند دقیقه ای گذشت....اما بدجور دلم هوس بستنی کرده بود....اونم شکلاتی.....بعد با فکر اینکه تا کی باید به این بچه ظلم کنم و هیچی به خوردش ندم ،غرورم و زیر پا گذاشتم....و رو به جونگ کوک گفتم
+اهم.....میگم....میشه....میشه....میشه یه چیزی برام بخری؟
جونگ کوک با تعجب بهم خیره شد
-چی؟
+امممم.....بستنی...
تک خنده ای کرد و گفت
-هه....شوخیت گرفته؟من تو این ترافیک وایسم کنار برای تو بستنی بخرم؟
با ناامیدی سرمو پایین انداختم....ازش انتظار نداشتم بگه آره والا....
+راست میگی....نمیشه....
بعد از حدود یه مین دیدم ماشین وایساد......جونگ کوک پیاده شد و به مغازه رو به رویی رفت....واقعا رفت بستنی بگیره؟....نه به اون غرغراش نه به این کاراش ......بعد از چند مین با یه بستنی شکلاتی برگشت.....این از کجا میدونست من شکلاتی دلم خواسته.....سوار ماشین شد و در حالی که اصلا نگام نمی کرد گفت
-بگیر....
با ذوق بستنی رو ازش گرفتم....
+مرسیییییی(ذوق)
لیسی بهش زدم و بخاطر طعم خوشمزه اش چشمام رو با ذوق روی هم فشار دادم....با تردید گفتم
+برای خودت....نگرفتی؟
-من نمی خوام....
خواست ماشینش رو روشن کنه که گوشیش زنگ خورد....حدود ۳ ۴ مین با تلفنش حرف زد بعد قطع کرد....
اما بعد از قطع کردن تلفنش....حرکتی انجام داد که باعث شد قلبم تند تند بزنه.....
(نویسنده)
بعد از قطع کردن تلفنش....نگاهی به ا/ت انداخت که داشت مثل بچه ها با ذوق بستنی میخورد...نمیدونست انقدر شکلاتی دوست داره....فقط از روی شانس شکلاتی رو انتخاب کرد....یهو خودشم دلش بستنی خواست....برای حرص دادن ا/ت که شده....توی یه لحظه سرشو جلو برد و درحالی که ا/ت بستنی رو نزدیک لبهاش کرده بود....لیسی از بستنی گرفت....تقریبا میشه گفت...کمی لبهای ا/ت رو حس کرد....با رضایت کامل به حالت عادیش برگشت....و این ا/ت بود که مثل مجسمه خشک شده بود و چشمهاش اندازه کاسه بزرگ شده بود....و قلبش مثل گنجشک میزد....
جونگ کوک به ا/ت خیره شد
-خب چیه....دلم خواست...شوهرتم....هر کاری خواستم می تونم بکنم......مشکلی داره؟
+نه....نه...مشکلی نداره....(با لکنت و تعجب)
لبخند کمرنگی برای اذیت کردن ا/ت روی لبهاش نشست....
هم زمان با صدای پیامک .....گوشیش رو از روی داشبورد برداشت....هوسوک بود
"جونگ کوکا.....بعد از اینکه ا/ت رو رسوندی....یه سر بیا مطبم.....باید باهات حرف بزنم...."
خب مرسی از همه ی حمایت هاتون....این یه هفته کلا امتحان داشتم....
این پارت حمایت بشه فردا و پس فردا ۲ ۳ پارت آپ می کنم:)
ماچ به کلتون=)
شرایط=
○۵۰ لایک
○۷۰ کامنت
حرفی نزد که خود هوسوک گفت
@ جونگ کوک میشه بری بیرون؟
با تعجب به هوسوک خیره شد
-چی؟
@ گفتم میشه بری بیرون؟
-آخه چرا؟
@ بعدا همه چیو توضیح میدم.....
جونگ کوک که چاره ای نداشت با نارضایتی که توی چهرش موج میزد از اتاق بیرون رفت....هوسوک از پشت میز به ا/ت خیره شد....
@ الان میتونی راحت حرفتو بزنی....
ا/ت که می خواست حرف هوسوک رو انکار کنه....گفت
+کدوم حرف؟چی میگی؟
سری به چپ و راست تکون داد و گفت
@ دیگه لازم نیست منو گول بزنی.....همه چیو میدونم
با گفتن جمله ی آخرش ضربان قلبش از ۱۰۰ بیشتر شد....و قرمز شد.....
+چ....چ....چی رو می....د...دونی؟
هوسوک با خونسردی تمام و لبخند ملیحش به صندلی تکیه داد....
@ اینکه نه به خودت میرسی....نه چیزی میخوری.....نه خوب می خوابی......
چیزی ته دلش قرص شد....نفهمیده که بارداره.....
لبخند ضایعی زد و گفت
+آره....فکر کنم.....مچمو گرفتی....هه..هه....نمی تونم چیزی ازت پنهان کنم.....
@ خیلی خب....حالا که نمی تونی از من چیزی پنهان کنی....همه چیزو بهم بگو....همه چیز....و نگران نباش من چیزی به جونگ کوک نمیگم....پس راحت حرفتو بزن....
چاره ی دیگه ای نداشت.....و از طرف دیگه هم با خودش فکر کرد که واقعا شاید هوسوک بتونه کمکش کنه....پس همه ی داستان رو به جز بچه رو براش تعریف کرد......
(جونگ کوک ویو)
توی ماشین نشسته بودم تا ا/ت بیاد....واقعا از دست هوسوک ناراحت بودم.....مگه چی می خواست بهش بگه که منو بیرون کرد؟....به هر حال من شوهرشم.....هر اتفاقی براش بیفته باید با خبر بشم....با اومدن ا/ت از افکارم اومدم بیرون.....
-چی بهت گفت؟
+اگر می خواستم بهت بگم که هوسوک بیرونت نمی کرد.....
با حرف ا/ت خیلی بهم برخورد.....با حرص ماشینو روشن کردم
-اصلا به من چه؟
اصن به پرم....هر اتفاقی براش افتاد....منو سننه....
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود که ا/ت یهو یه حرفی زد....
(ا/ت ویو)
فکر کنم بخاطر حرفی که زدم ناراحت شد....عیب نداره....مگه چی گفتم....برای چراغ قرمز که ماشین وایساد....یه بچه ی کوچولو رو دیدم که داره بستنی میخوره....خیلی دلم بستنی خواست....اما غرورم اجازه نمی داد به جونگ کوک بگم....چند دقیقه ای گذشت....اما بدجور دلم هوس بستنی کرده بود....اونم شکلاتی.....بعد با فکر اینکه تا کی باید به این بچه ظلم کنم و هیچی به خوردش ندم ،غرورم و زیر پا گذاشتم....و رو به جونگ کوک گفتم
+اهم.....میگم....میشه....میشه....میشه یه چیزی برام بخری؟
جونگ کوک با تعجب بهم خیره شد
-چی؟
+امممم.....بستنی...
تک خنده ای کرد و گفت
-هه....شوخیت گرفته؟من تو این ترافیک وایسم کنار برای تو بستنی بخرم؟
با ناامیدی سرمو پایین انداختم....ازش انتظار نداشتم بگه آره والا....
+راست میگی....نمیشه....
بعد از حدود یه مین دیدم ماشین وایساد......جونگ کوک پیاده شد و به مغازه رو به رویی رفت....واقعا رفت بستنی بگیره؟....نه به اون غرغراش نه به این کاراش ......بعد از چند مین با یه بستنی شکلاتی برگشت.....این از کجا میدونست من شکلاتی دلم خواسته.....سوار ماشین شد و در حالی که اصلا نگام نمی کرد گفت
-بگیر....
با ذوق بستنی رو ازش گرفتم....
+مرسیییییی(ذوق)
لیسی بهش زدم و بخاطر طعم خوشمزه اش چشمام رو با ذوق روی هم فشار دادم....با تردید گفتم
+برای خودت....نگرفتی؟
-من نمی خوام....
خواست ماشینش رو روشن کنه که گوشیش زنگ خورد....حدود ۳ ۴ مین با تلفنش حرف زد بعد قطع کرد....
اما بعد از قطع کردن تلفنش....حرکتی انجام داد که باعث شد قلبم تند تند بزنه.....
(نویسنده)
بعد از قطع کردن تلفنش....نگاهی به ا/ت انداخت که داشت مثل بچه ها با ذوق بستنی میخورد...نمیدونست انقدر شکلاتی دوست داره....فقط از روی شانس شکلاتی رو انتخاب کرد....یهو خودشم دلش بستنی خواست....برای حرص دادن ا/ت که شده....توی یه لحظه سرشو جلو برد و درحالی که ا/ت بستنی رو نزدیک لبهاش کرده بود....لیسی از بستنی گرفت....تقریبا میشه گفت...کمی لبهای ا/ت رو حس کرد....با رضایت کامل به حالت عادیش برگشت....و این ا/ت بود که مثل مجسمه خشک شده بود و چشمهاش اندازه کاسه بزرگ شده بود....و قلبش مثل گنجشک میزد....
جونگ کوک به ا/ت خیره شد
-خب چیه....دلم خواست...شوهرتم....هر کاری خواستم می تونم بکنم......مشکلی داره؟
+نه....نه...مشکلی نداره....(با لکنت و تعجب)
لبخند کمرنگی برای اذیت کردن ا/ت روی لبهاش نشست....
هم زمان با صدای پیامک .....گوشیش رو از روی داشبورد برداشت....هوسوک بود
"جونگ کوکا.....بعد از اینکه ا/ت رو رسوندی....یه سر بیا مطبم.....باید باهات حرف بزنم...."
خب مرسی از همه ی حمایت هاتون....این یه هفته کلا امتحان داشتم....
این پارت حمایت بشه فردا و پس فردا ۲ ۳ پارت آپ می کنم:)
ماچ به کلتون=)
شرایط=
○۵۰ لایک
○۷۰ کامنت
۵۹.۸k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.