می آید روزی که در تراس خانه ات روی صندلی دسته دار نشسته

می آید روزی که در تراس خانه ات، روی صندلی دسته دار نشسته ای و بازی کودکان را تماشا می کنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد.
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای...
کنار روزمرگی هایت، یک فنجان چای برای خودت می ریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می کنی
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند...
شباهت اسمی بود!
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری، لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی...
من به همان لبخند زنده ام

#روزبه_معین
دیدگاه ها (۵)

بی توعصر های جمعه چنان بی قرار از این دلتنگی چنان غریب در ای...

دنیای منحجم بزرگی از دلتنگی هاستکه حول محور نبودنت می چرخدو ...

حالا تو بگو این من بیچاره چگونهدر یک چمدان جا بدهم خاطره ها ...

به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تواگرم تو هم برانی سر بی کسی...

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط