"پارت چهار"
"پارت چهار"
جونی برای فرار نداشتم و کار را گذاشتم به عهده سرنوشت و دیگه هیچی نه حس کردم و نه دیدم.
جی آه: کم کم داشتم به هوش میومدم اولین کسی را که دیدم مردی قد بلند با موهای حالت دار مشکی با یک کت و شلوار مشکی که جلوم ایستاده بود. او واقعا جذاب بود. وقتی که به خودم آمدم. دیدم مکان برایم اصلا اشنا نیست، حتی آدم هایش. ترسیدم، در عرض یک ثانیه از روی تخت بلند شدم که آن شخص جذاب فشاری بر روی شانه ام اورد و باعث شد که دوباره بنشینم روی تخت. با صدای لرزان گفتم: این جا کجاست؟ تو کی هستی؟ نکن... نکنه توهم.....
ــ نه. اون طور که فک میکنی نیست. اسمم کیم تهیونگه، یادت اومد؟
+ چرا باید تورا بشناسم؟
ــ یعنی میخوای بگی یونگی چیزی به تو نگفته امکان نداره.
+ داری چی زر زر میکنی عوضی تو یونگیا از کجا میشناسی؟ اصلا چرا منو آوردی اینجا؟(با فریاد)
ــ ببین بیب! از الان دارم بهت میگم، بفهم چی از دهنت میاد بیرون وگرنه بد میبینی، وایسا نکنه واقعا من را نمیشناسی؟ داری شوخی میکنی دیگه؟ وایسا پس بهت بگم، من و یونگی دشمن های خونی همیم و تورا اوردم برای اینکه اطلاعات میخوام، مفهوم شد؟
+واقعا فکر کردی من بهت اطلاعات میدم؟ به همین خیال باش! بعدم تو هیچ بلایی نمیتونی سر داداش من بیاری.
ــ (خنده ی مرموز) نکنه تو قرار جلوی منو بگیری! ای خدا! امان از آدم های جوگیر!
جی آه: روی زمین دقیقا جلوی من نشست بازوی سمت راستم راتا حد توان فشار داد، منم درد را توی تموم مویرگ های بدنم احساس کردم. اومد جلوتر و در گوشم گفت: تو، هیچ، غلطی، نمیتونی، بکنی فهمیدی؟
احساس کردم خون داره مثل خط های صاف از دستم جاری میشه. تهیونگ که فهمید درجا آستین لباسما زد بالا. با چشمانی باز به دستم نگاه کرد، معلوم بود نمیدونست چنین بلایی سر دستم اومده، دستما از دستش کشیدم.
تهیونگ: اصلا دلم نمیخواست همچین اتفاقی بیفته. درسته جی آه را برای کشتن یونگی میخواستم، ولی اون یه دختر بود باید مراقبش باشم. واقعا نمیدونستم دستش اینطوری شده بود. قرار بود زجرش بدم ولی نه تا این حد. البته تا وقتی خودش هم دختر خوبی باشه.
جونی برای فرار نداشتم و کار را گذاشتم به عهده سرنوشت و دیگه هیچی نه حس کردم و نه دیدم.
جی آه: کم کم داشتم به هوش میومدم اولین کسی را که دیدم مردی قد بلند با موهای حالت دار مشکی با یک کت و شلوار مشکی که جلوم ایستاده بود. او واقعا جذاب بود. وقتی که به خودم آمدم. دیدم مکان برایم اصلا اشنا نیست، حتی آدم هایش. ترسیدم، در عرض یک ثانیه از روی تخت بلند شدم که آن شخص جذاب فشاری بر روی شانه ام اورد و باعث شد که دوباره بنشینم روی تخت. با صدای لرزان گفتم: این جا کجاست؟ تو کی هستی؟ نکن... نکنه توهم.....
ــ نه. اون طور که فک میکنی نیست. اسمم کیم تهیونگه، یادت اومد؟
+ چرا باید تورا بشناسم؟
ــ یعنی میخوای بگی یونگی چیزی به تو نگفته امکان نداره.
+ داری چی زر زر میکنی عوضی تو یونگیا از کجا میشناسی؟ اصلا چرا منو آوردی اینجا؟(با فریاد)
ــ ببین بیب! از الان دارم بهت میگم، بفهم چی از دهنت میاد بیرون وگرنه بد میبینی، وایسا نکنه واقعا من را نمیشناسی؟ داری شوخی میکنی دیگه؟ وایسا پس بهت بگم، من و یونگی دشمن های خونی همیم و تورا اوردم برای اینکه اطلاعات میخوام، مفهوم شد؟
+واقعا فکر کردی من بهت اطلاعات میدم؟ به همین خیال باش! بعدم تو هیچ بلایی نمیتونی سر داداش من بیاری.
ــ (خنده ی مرموز) نکنه تو قرار جلوی منو بگیری! ای خدا! امان از آدم های جوگیر!
جی آه: روی زمین دقیقا جلوی من نشست بازوی سمت راستم راتا حد توان فشار داد، منم درد را توی تموم مویرگ های بدنم احساس کردم. اومد جلوتر و در گوشم گفت: تو، هیچ، غلطی، نمیتونی، بکنی فهمیدی؟
احساس کردم خون داره مثل خط های صاف از دستم جاری میشه. تهیونگ که فهمید درجا آستین لباسما زد بالا. با چشمانی باز به دستم نگاه کرد، معلوم بود نمیدونست چنین بلایی سر دستم اومده، دستما از دستش کشیدم.
تهیونگ: اصلا دلم نمیخواست همچین اتفاقی بیفته. درسته جی آه را برای کشتن یونگی میخواستم، ولی اون یه دختر بود باید مراقبش باشم. واقعا نمیدونستم دستش اینطوری شده بود. قرار بود زجرش بدم ولی نه تا این حد. البته تا وقتی خودش هم دختر خوبی باشه.
۸.۳k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.