خط
خط۲۵۰
#ویژهــ ــنامه
عباس (۵)
داشتم از خیابان سعدی قزوین رد میشدم که ناگهان تیمسار بابایی رو دیدم.
یه معلول رو که پای علیلی داشت روی دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشه یه پارچه هم روی صورتش کشیده بود.
* شناختمش!
فکر کردم اتفاقی برای خودش یا اقوامش افتاده!
سریع رفتم به طرفش
* تیمسار اتفاقی افتاده؟!
کجا تشریف میبرید؟
با دیدن من غافلگیر شد!
توقف کرد و گفت: این بنده خدا تنهاست و کسی رو نداره، مدتی هست که حمام نرفته. داریم با هم میریم حمام عمومی
کتاب پرواز تا بی نهایت
#ویژهــ ــنامه
عباس (۵)
داشتم از خیابان سعدی قزوین رد میشدم که ناگهان تیمسار بابایی رو دیدم.
یه معلول رو که پای علیلی داشت روی دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشه یه پارچه هم روی صورتش کشیده بود.
* شناختمش!
فکر کردم اتفاقی برای خودش یا اقوامش افتاده!
سریع رفتم به طرفش
* تیمسار اتفاقی افتاده؟!
کجا تشریف میبرید؟
با دیدن من غافلگیر شد!
توقف کرد و گفت: این بنده خدا تنهاست و کسی رو نداره، مدتی هست که حمام نرفته. داریم با هم میریم حمام عمومی
کتاب پرواز تا بی نهایت
- ۳۳۶
- ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط