کارلا ایستاد و نگاهش کردچه فایده وقتی باهام قهری
کارلا ایستاد و نگاهش کرد:چه فایده وقتی باهام قهری
تهیونگ:بچه بازی درنیار بیا داخل
کارلا:نمیخوام
دوباره به سمت در رفت
به محض اینکه دستشو گذاشت رو قفل در که بازش کنه
تهیونگ رفت پیشش و از بازوش کشیدش سمت خودش
تهیونگ:فکر میکنی داری کجا میری؟
با لحن کمی که داشت نگاهش کرد و جواب داد:مهم نیست،وقتی باهام حرف نمیزنی دلیلی نداره اینجا بمونم
اخماش بیشتر توهم رفت:اها یعنی بخاطر اینکه باهات حرف نمی زنم میخوای بری بیرون درحالیکه تو شهری هستی که نمیشناسی
اونو بیشتر به سمت خودش کشید که باعث شد کارلا به جای اخم یکم با تعجب نگاهش کنه
تهیونگ ادامه داد:تو این هوای سرد و نصف شب
کارلا چند لحظه ساکت موند و بعد جواب داد:تو باهام حرف نمیزنی پس...
تهیونگ نذاشت حرفش تموم بشه و برای بار دوم به خودش نزدیکش کرد
اونقدر نزدیک بودن که فاصلشون به زور چند سانت بود
تهیونگ با یک لحن دستوری گفت:میای داخل،این دیگه به خودت بستگی داره با زور ببرمت داخل یا خودت میای
کارلا لجبازانه ادامه داد:اول قول بده باهام حرف بزنی
تهیونگ تصمیمش رو گرفته بود پس گفت:نه انگاری تو همه کارات با زور پیش میره
از پاهاش گرفت و بلندش کرد و برد به سمت داخل خونه
کارلا با یک حالت متعجب و غیرمنتظره ای که داشت گفت:ه..هی تهیونگگ چیکار میکنی بزارم زمیننن
تهیونگ انگار کلا صدای کارلا رو نمیشنید به راهش ادامه داد و کارلا همچنان با جیغ حرف میزد:تهیونگگگگگگ
تهیونگ سوالی نگاهش کرد:تو همیشه اینقدر جیغ جیغو بودی؟
کارلا آروم زد رو شونه اش:ولم کننن....منو بزار پایین
تهیونگ ابروهاشو به معنی نه داد بالا
از پله ها بالا رفت و وارد اتاق کارلا شد و اونو روی تخت گذاشت،دستاشو اطراف سر کارلا گذاشت و بهش خم شد
نفس تو سینه ی کارلا حبس شد و قلبش با بالاترین سرعت میتپید
احساس عجیبی داشت،این نزدیکی تهیونگ احساس عجیبی رو بهش منتقل میکرد
تهیونگ آروم لب زد:هنوز چیزهای زیادی هست که باید بهم بگی،به این راحتی نمیزارم بری،اتفاقات یکم پیش که یادت نرفته
تهیونگ:بچه بازی درنیار بیا داخل
کارلا:نمیخوام
دوباره به سمت در رفت
به محض اینکه دستشو گذاشت رو قفل در که بازش کنه
تهیونگ رفت پیشش و از بازوش کشیدش سمت خودش
تهیونگ:فکر میکنی داری کجا میری؟
با لحن کمی که داشت نگاهش کرد و جواب داد:مهم نیست،وقتی باهام حرف نمیزنی دلیلی نداره اینجا بمونم
اخماش بیشتر توهم رفت:اها یعنی بخاطر اینکه باهات حرف نمی زنم میخوای بری بیرون درحالیکه تو شهری هستی که نمیشناسی
اونو بیشتر به سمت خودش کشید که باعث شد کارلا به جای اخم یکم با تعجب نگاهش کنه
تهیونگ ادامه داد:تو این هوای سرد و نصف شب
کارلا چند لحظه ساکت موند و بعد جواب داد:تو باهام حرف نمیزنی پس...
تهیونگ نذاشت حرفش تموم بشه و برای بار دوم به خودش نزدیکش کرد
اونقدر نزدیک بودن که فاصلشون به زور چند سانت بود
تهیونگ با یک لحن دستوری گفت:میای داخل،این دیگه به خودت بستگی داره با زور ببرمت داخل یا خودت میای
کارلا لجبازانه ادامه داد:اول قول بده باهام حرف بزنی
تهیونگ تصمیمش رو گرفته بود پس گفت:نه انگاری تو همه کارات با زور پیش میره
از پاهاش گرفت و بلندش کرد و برد به سمت داخل خونه
کارلا با یک حالت متعجب و غیرمنتظره ای که داشت گفت:ه..هی تهیونگگ چیکار میکنی بزارم زمیننن
تهیونگ انگار کلا صدای کارلا رو نمیشنید به راهش ادامه داد و کارلا همچنان با جیغ حرف میزد:تهیونگگگگگگ
تهیونگ سوالی نگاهش کرد:تو همیشه اینقدر جیغ جیغو بودی؟
کارلا آروم زد رو شونه اش:ولم کننن....منو بزار پایین
تهیونگ ابروهاشو به معنی نه داد بالا
از پله ها بالا رفت و وارد اتاق کارلا شد و اونو روی تخت گذاشت،دستاشو اطراف سر کارلا گذاشت و بهش خم شد
نفس تو سینه ی کارلا حبس شد و قلبش با بالاترین سرعت میتپید
احساس عجیبی داشت،این نزدیکی تهیونگ احساس عجیبی رو بهش منتقل میکرد
تهیونگ آروم لب زد:هنوز چیزهای زیادی هست که باید بهم بگی،به این راحتی نمیزارم بری،اتفاقات یکم پیش که یادت نرفته
- ۲.۱k
- ۲۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط