دو روز بعد

³

دو روز بعد

نشسته بودم داشتم تلویزیون میدیدم
تق تق تق
رفتم در رو باز کردم
هایون: سلام
ا/ت: سلام
هایون: میشه بیام داخل
ا/ت: بیا چی خریدی؟
هایون: شام خوردی؟
ا/ت: نه هنوز
هایون: امروز رژیم بزار کنار فردا هم که تعطیله اومدم امشب بمونم پیشت بخوابم برام تعریف کنی چیشد بخاطر این پسره آقای جئون دکتر شدی؟
ا/ت: باشه بهت میگم ولی خیلی دوست دارم برگردم به اون زمان که احمق بودم
هایون: چرا؟ تاحالا باهاش قرار هم گذاشتی؟
ا/ت: نه خیلی بهش اعتراف کردم ولی اون ردم میکرد چون دختره دیگه ای بود که دوسش داشت
هایون: خب داستانت رو بهم بگو
ا/ت: من زمانی که ۱۷سالم بود کلاس یازدهم بودم هیچ هدفی تو زندگیم نداشتم در زمان حال زندگی میکردم دختری بودم که خیلی کم حرف میزدم و عاشق بازی های کامپیوتری و آنلاین بودم صبح از خواب بیدار میشدم میرفتم مدرسه بعد هم میرفتم بازی ها کامپیوتری انجام میدادم تا شب بعد هم میرفتم شام میخوردم بعد میخوابیدم دوباره صبح میرفتم مدرسه... هرروز همین کارم بود درس هم نمیخوندم همیشه کمترین نمره رو تو کلاس داشتم او زندگیم عادی بود تا یک روز....

گذشته
زنگ خورد و با عجله وسایلم رو برداشتم خواستم برم که به پسری خوردم و افتادم پسره خیلی وسیله دستش بود همه ی وسایلش افتاد
پسر: حواست کجاست دختر خانم
ا/ت: ببخشید
داشتم کمکش میکردم وسایلش رو جمع میکردم که صورتش رو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم
پسر: کمکم نمیکنی؟
خیره شده بودم به صورتش
پسر: چیزی شده؟ روی صورتم چیزی هست
ا/ت: ها؟ نه ببخشید
کمکش کردم بقیه وسایلش رو جمع کرد و رفت
ا/ت: ببخشید
پسر: من باید برم
چقدر خوشتیپ بود دلم میخواد دوباره ببینمش

حال
ا/ت: اون روز فقط پسره تو ذهنم بود و حتی بازی هم نکردم و رفتم خونه شام هم نخوردم
فقط داشتم به پسره فکر میکردم
هایون: عشق در نگاه اول بوده
ا/ت: باورت میشد من به عشق هیچ اعتقادی نداشتم فکر میکردم الکیه اصلا بهش فکر نمیکردم تا اینکه جونگکوک رو دیدم و ادامه فردا رفتم مدرسه و معلم گفت
معلم: امروز دانش آموز انتقالی داریم
و اومد داخل و فهمیدم بله همون پسرست که تو دو ثانیه کراش زده بودم دست و پام رو گم کرده بودم باورم نمیشد دوباره دیدمش و حتی تو یه کلاسیم و بعد هم اومد کنار من نشست خیلی استرسی شده بودم...
حس میکردم زندگیم عوض شده توی کلاس بهش خیره میشدم و تا اینکه نگاهم میکرد سریع به تخته نگاه میکردم من بهش میگفتم سرنوشت گفتم سرنوشت تو یه روز مارو بهم نزدیک کرد و من هم عاشقش شدم حتما اوهم تا چند روز دیگه عاشق من میشه و بعد باهم قرار میزاریم چند سال و باهم دانشگاه میریم وقتی هم فارغ التحصیل شدیم و سرکار رفتیم باهم ازدواج میکنیم ولی نه این ها فقط تصورات قبل از خواب من بود...

#فیک
دیدگاه ها (۱۵)

⁴ا/ت: بعد از دوماه میخواستم بهش اعتراف کنم که دوسش دارم چون ...

⁵ا/ت: دیدم که یوری حالش بد شده خواستم کمکش کنمکوک: کمتر دروغ...

²هایون: چی؟ ا/ت: بعد میگم الان باید بریم سرکار *: خانم دکتر ...

¹هایون:تولدت مبارک قشنگما/ت: اونی خیلی ممنون خیلی خوشحال شدم...

love Between the Tides¹⁸ ا/ت خیلی احساس ترس تو خونه ی تهیونگ...

love Between the Tides²⁰چند روز بعدا/ت با خودم فکر میکردم که...

بازگشت عشق پارت سوما/ش: جواب منفی من به شما ربطی نداره. حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط