ات بعد از دوماه میخواستم بهش اعتراف کنم که دوسش دارم چون فکر میکردم ...
⁴
ا/ت: بعد از دوماه میخواستم بهش اعتراف کنم که دوسش دارم چون فکر میکردم اوهم من رو دوست داره رفتم و براش کوکی های خوشمزه درست کردم و بهش دادم و بهش گفتم که دوسش دارم کوکی هارو گذاشت تو زباله و نامه ی من رو پاره کرد و فهمیدم اصلا اون به من فکر نمیکنه دوباره بهش اعتراف کردم
گذشته
ا/ت: جئون جونگکوک من دوست دارم من میدونم تو من رو دوست داری
کوک: کی گفته؟
ا/ت: خودم میدونم سریال تاحالا ندیدی؟
کوک: برام مهم نیست چی میگی ولی این رو بدون ما برای هم نیستیم من فقط تا سال دیگه اینجام
ا/ت: خب تا سال بعد هرروز بهت اعتراف میکنم
کوک: منم قبول نمیکنم سال بعدش چی؟ تو که نمیتونی به دانشگاهی که من میرم بیای
ا/ت: اگر تونستم چی؟
کوک:باهات قرار میزارم
ا/ت: باشه
حال
ا/ت: بعد از مدت ها فهمیدم میخواد بره دانشگاه و دکتر بشه خیلی ناامید شدم چون هیچی نمیخوندم ولی بهش فکر کردم و شروع کردم به درس خوندن من عاشق بازی بودم دیگه بازی نکردم موقع غذا هم درس میخوندم روزی سه لیوان قهوه میخوردم و فقط سه ساعت میخوابیدم در روز ۲۰ساعت درس میخوندم
سال بعد فهمیدم قبول نشدم دانشگاهی که جونگکوک میخواست بره ولی دوباره یک سال خوندم تا قبول شدم وقتی که قبول شدم سریع رفتم تو خوابگاهشون و پیداش کردم
گذشته
ا/ت: جونگکوک
کوک: بله
ا/ت: من رو یادت میاد
کوک: بله
ا/ت: ببین قبول شدم🥳
کوک: خب که چی؟
دستش رو گرفتم
ا/ت: بهم گفتی اگر قبول بشم باهام قرار میزاری
کوک: باور کردی حرفم رو؟ نکنه بخاطر همین میخوندی؟
ا/ت: جونگکوک تو به من قول دادی
کوک: ببین من اگر باهات قرار بزارم هیچ علاقه ای بهت ندارم من خودم دوست دختر دارم ببین این هم عکسش
چیزی نگفتم و با ناراحتی رفتم خوابگاه
حال
ا/ت: اون روز بدترین روز عمرم بود تلاش کرده بودم ولی هیچی هیچی هرروز خودش و دختره یوری رو میدیدم که میرفتند کافه و منم میرفتم اون کافه و کنار میز کنارشون مینشستم دیگه نمیخواستم بهش علاقه داشته باشم چون دوست دختر داشت خیلی دوستش داشت
گذشته
داشتم از دانشگاه میرفتم خوابگاه
دیدم یه دختر زخمی نشسته کنار دیوار رفتم کنارش
ا/ت: خوبی؟
یوری: آسیب دیدم نمیتونم بلند بشم
کمکش کردم نشست روی نیمکت
ا/ت: من تورو میشناسم یوری هستی درسته؟
یوری: بله گوشیم شارژش تمام شده میتونم با گوشیت زنگ بزنم دوست پسرت
ا/ت: البته بیا
یوری: ممنون
کوک: الو
یوری: الو جونگکوک من حالم خوب نیست میتونی بیای کمکم کنی؟
کوک: کجایی؟
یوری:(....)
کوک: الان میام
چند دقیقه بعد
کوک: یورییی
من رو کنار یوری دید
کوک: تو اینجا چیکار میکنی؟
ا/ت: منن
یوری بغل کرد گذاشت تو ماشین
کوک: عزیزم همینجا صبر کن برمیگردم
یوری: باشه عزیزم
کوک: کیم ا/ت
ا/ت: بله
کوک: اینجا چیکار میکردی؟
#فیک
#سناریو
ا/ت: بعد از دوماه میخواستم بهش اعتراف کنم که دوسش دارم چون فکر میکردم اوهم من رو دوست داره رفتم و براش کوکی های خوشمزه درست کردم و بهش دادم و بهش گفتم که دوسش دارم کوکی هارو گذاشت تو زباله و نامه ی من رو پاره کرد و فهمیدم اصلا اون به من فکر نمیکنه دوباره بهش اعتراف کردم
گذشته
ا/ت: جئون جونگکوک من دوست دارم من میدونم تو من رو دوست داری
کوک: کی گفته؟
ا/ت: خودم میدونم سریال تاحالا ندیدی؟
کوک: برام مهم نیست چی میگی ولی این رو بدون ما برای هم نیستیم من فقط تا سال دیگه اینجام
ا/ت: خب تا سال بعد هرروز بهت اعتراف میکنم
کوک: منم قبول نمیکنم سال بعدش چی؟ تو که نمیتونی به دانشگاهی که من میرم بیای
ا/ت: اگر تونستم چی؟
کوک:باهات قرار میزارم
ا/ت: باشه
حال
ا/ت: بعد از مدت ها فهمیدم میخواد بره دانشگاه و دکتر بشه خیلی ناامید شدم چون هیچی نمیخوندم ولی بهش فکر کردم و شروع کردم به درس خوندن من عاشق بازی بودم دیگه بازی نکردم موقع غذا هم درس میخوندم روزی سه لیوان قهوه میخوردم و فقط سه ساعت میخوابیدم در روز ۲۰ساعت درس میخوندم
سال بعد فهمیدم قبول نشدم دانشگاهی که جونگکوک میخواست بره ولی دوباره یک سال خوندم تا قبول شدم وقتی که قبول شدم سریع رفتم تو خوابگاهشون و پیداش کردم
گذشته
ا/ت: جونگکوک
کوک: بله
ا/ت: من رو یادت میاد
کوک: بله
ا/ت: ببین قبول شدم🥳
کوک: خب که چی؟
دستش رو گرفتم
ا/ت: بهم گفتی اگر قبول بشم باهام قرار میزاری
کوک: باور کردی حرفم رو؟ نکنه بخاطر همین میخوندی؟
ا/ت: جونگکوک تو به من قول دادی
کوک: ببین من اگر باهات قرار بزارم هیچ علاقه ای بهت ندارم من خودم دوست دختر دارم ببین این هم عکسش
چیزی نگفتم و با ناراحتی رفتم خوابگاه
حال
ا/ت: اون روز بدترین روز عمرم بود تلاش کرده بودم ولی هیچی هیچی هرروز خودش و دختره یوری رو میدیدم که میرفتند کافه و منم میرفتم اون کافه و کنار میز کنارشون مینشستم دیگه نمیخواستم بهش علاقه داشته باشم چون دوست دختر داشت خیلی دوستش داشت
گذشته
داشتم از دانشگاه میرفتم خوابگاه
دیدم یه دختر زخمی نشسته کنار دیوار رفتم کنارش
ا/ت: خوبی؟
یوری: آسیب دیدم نمیتونم بلند بشم
کمکش کردم نشست روی نیمکت
ا/ت: من تورو میشناسم یوری هستی درسته؟
یوری: بله گوشیم شارژش تمام شده میتونم با گوشیت زنگ بزنم دوست پسرت
ا/ت: البته بیا
یوری: ممنون
کوک: الو
یوری: الو جونگکوک من حالم خوب نیست میتونی بیای کمکم کنی؟
کوک: کجایی؟
یوری:(....)
کوک: الان میام
چند دقیقه بعد
کوک: یورییی
من رو کنار یوری دید
کوک: تو اینجا چیکار میکنی؟
ا/ت: منن
یوری بغل کرد گذاشت تو ماشین
کوک: عزیزم همینجا صبر کن برمیگردم
یوری: باشه عزیزم
کوک: کیم ا/ت
ا/ت: بله
کوک: اینجا چیکار میکردی؟
#فیک
#سناریو
- ۲۶.۷k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط