از آشپزخانه بیرون آمدی اما قدمهایت سنگین و نامتعادل بود گیجی بهت غلبه کرد ...
---
از آشپزخانه بیرون آمدی، اما قدمهایت سنگین و نامتعادل بود. گیجی بهت غلبه کرد، دیوارها دور سرت میچرخیدند.
با صدای لرزان زمزمه کردی:
«م… من… مایکی… مایکی کجاست؟»
دستت روی گردنت بود و حس میکردی خون زیادی ازت رفته. نفسهایت کوتاه و نامنظم شدند.
چیفویو با نگرانی جلو دوید و شانههایت را گرفت:
«هی! چت شده؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟!»
چشمانت نیمهباز بود و فقط توانستی آرام تکرار کنی:
«میخوام… مایکی رو ببینم…»
همان لحظه، صدای قدمهای آرامی در راهرو پیچید. مایکی با آن چشمهای طلاییاش از تاریکی ظاهر شد. نگاهش سریع روی حالت تو قفل شد و اخمش عمیقتر شد.
«چیفویو… چی شده؟ چرا اینطوریه؟» صدایش سرد اما پر از خشم پنهان بود.
چیفویو تو را محکمتر بغل گرفت و جواب داد:
«نمیدونم… ولی فکر کنم خون زیادی از دست داده…»
مایکی با سرعت نزدیک شد، دستش روی پیشانیات نشست و نگاهش پر از نگرانی شد. برای اولین بار حس کردی در آن سردی و قدرت، نگرانی واقعی جریان دارد.
او زیر لب زمزمه کرد:
«کی جرئت کرده…؟»
از آشپزخانه بیرون آمدی، اما قدمهایت سنگین و نامتعادل بود. گیجی بهت غلبه کرد، دیوارها دور سرت میچرخیدند.
با صدای لرزان زمزمه کردی:
«م… من… مایکی… مایکی کجاست؟»
دستت روی گردنت بود و حس میکردی خون زیادی ازت رفته. نفسهایت کوتاه و نامنظم شدند.
چیفویو با نگرانی جلو دوید و شانههایت را گرفت:
«هی! چت شده؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟!»
چشمانت نیمهباز بود و فقط توانستی آرام تکرار کنی:
«میخوام… مایکی رو ببینم…»
همان لحظه، صدای قدمهای آرامی در راهرو پیچید. مایکی با آن چشمهای طلاییاش از تاریکی ظاهر شد. نگاهش سریع روی حالت تو قفل شد و اخمش عمیقتر شد.
«چیفویو… چی شده؟ چرا اینطوریه؟» صدایش سرد اما پر از خشم پنهان بود.
چیفویو تو را محکمتر بغل گرفت و جواب داد:
«نمیدونم… ولی فکر کنم خون زیادی از دست داده…»
مایکی با سرعت نزدیک شد، دستش روی پیشانیات نشست و نگاهش پر از نگرانی شد. برای اولین بار حس کردی در آن سردی و قدرت، نگرانی واقعی جریان دارد.
او زیر لب زمزمه کرد:
«کی جرئت کرده…؟»
- ۵۸۶
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط