تو با کمی ناراحتی گفتی

تو با کمی ناراحتی گفتی :
"مایکی...باید یچیزی بهت بگم ... تو نباید بقیه رو بخاطر اینکه از من خون میکدن بکشی یا سرزنش کنی... مطمعنم حتی تو هم وسوسه میشی و دلت میخواد از من خون بخوری ... من همتون رو درک میکنم ... بخاطر من ... اون هارو نکش"
مایکی با شنیدن حرفت سکوت کرد. چشم‌های طلایی‌اش که همیشه بی‌احساس و سنگی بودند، برای لحظه‌ای لرزیدند.

«…تو واقعاً… اینطوری فکر می‌کنی؟» صدایش آرام بود، اما مثل همیشه تهدیدی خفه در آن نهفته بود.

سرت را به سختی تکان دادی و با صدای ضعیف ادامه دادی:
«می‌دونم خون من براتون وسوسه‌انگیزه… حتی برای تو. من درکتون می‌کنم. اما… خواهش می‌کنم، بخاطر من هیچ‌کدومشون رو نکش. من نمی‌خوام کسی آسیب ببینه.»

لحظه‌ای اتاق در سکوت فرو رفت. تنها صدای نفس‌های سنگین تو بود.
مایکی سرش را کمی پایین انداخت، موهای طلایی‌اش روی صورتش ریخت. وقتی دوباره بهت نگاه کرد، چشمانش پر از احساسی عجیب بود—ترکیبی از خشم، احترام، و چیزی که شبیه به… تحسین بود.

او به آرامی گفت:
«تو… عجیبی. هیچ انسانی توی همچین وضعیتی، ما رو درک نمی‌کنه. همه فقط می‌ترسن.»

سپس جلو آمد، دستش را زیر چانه‌ات گذاشت و صورتت را بالا گرفت.
«باشه. بخاطر تو… کسی رو نمی‌کشم. اما یادت باشه… اگه یکی از اون‌ها بیش از حد جلو بره… اون وقت دیگه جلوی خودم رو نمی‌گیرم.»

بعد سرش را نزدیک آورد، آن‌قدر که فاصله‌ای بینتان نماند. صدایش در گوشت زمزمه شد:
«و درباره‌ی وسوسه… تو درست می‌گی. حتی من هم دلم می‌خواد خونت رو بچشم…»

نگاهش عمیق‌تر شد، و تو حس کردی قلبت تندتر می‌تپد.


---

امیدوارم راضی باشید
دیدگاه ها (۳)

---صورتت داغ شد، گونه‌هایت کاملاً سرخ شدند. حتی نگاه کردن به...

---روز بعد، قصر پر از هیاهو و آماده‌سازی شد. همه‌ی اعضای توم...

---چشم‌هایت به‌آرامی باز شدند. نور ملایم چراغی که روی میز بو...

---از آشپزخانه بیرون آمدی، اما قدم‌هایت سنگین و نامتعادل بود...

فردا یه پست می رمو از نظر فنی دلو جیگر شیوه ای که چین اینترن...

تکپارتی جونگ کوک

درکل برادر من همه چیزتو دوتا جمله خلاصه می شهعشق و صداقت ☝️ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط