سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۳۸
از امشب یکم حالم خوب نبود کمرم بشدت درد میکرد زیر دلم تیر میکشید از تخت خواب اومدم بیرون در اتاقو اروم باز کردم تا تهیونگ بیدار نشه این ماه اخر بارداریم کلا پیشم بودو شرکت نمیرفت از اتاق اومدم بیرون دستمو به دیوار گرفتم قدم به قدم دردم بیشتر میشد نفسام تند شده بود دستی به شکمم کشیدمو زمزمه کردم
.: پسرم چت شده چرا امشب انقد اذیت میکنی
اروم اروم سمت اشپزخونه رفتم کمی اب خوردم هر لحظه دردم بیشتر میشد اخم بلند شده بود واروم ناله میکردم تهیونگ باچهره خواب الود از اتاق اومد بیرون دستی به موهاش کشیدو بسمتم اومد و گفت
ــ چرا بیدار شدی چیزیت شده؟
لبخندی زدمو گفتم
.: نه چیزی نیس تو برو بخواب منم الان میام
نزدیکتر شدو و با نگرانی لب زد
ــ ا/ت چرا رنگت پریده درد داری بهم بگو
خدایا چرا انقد دردش شدید شده صورتم از درد مچاله شده بود که گفت
ــ همینجا بشین تکون نخور من الان میام
سریع سوییچ ماشینو برداشت و سمتم اومد و گفت
ــ میتونی راه بری
راه رفتن برام سخت بود سرمو. به علامت نه تکون دادم که اروم بلندم کرد تو. ماشین گذاشتتم و. با سرعت میروند از درد ناله میکردم جلوی بیمارستان ایستاد
چند ثانیه بعد با یه پرستار و ویلچر به سمتم تو ویلچر گذاشتتم سریع بردن یه جایی....
#چند_ساعت_بعد
چشمامو از هم فاصله دادم پلکام سنگین بود بزور بازشون کردم دوروبرمو نگاهی انداختم کسی نبود اتاق خیلی سرد بود انگار تازه داشت یادم میومد نگاهی به شکمم انداختم تخته شده بود تو جام نیم خیز شدم که تهیونگ با لبخند وارد اتاق شد سریع با همون صدای خش دار گفتم
.: تهیونگ.. بچم حالش.. خوبه؟
سمتم اومدو گفت
ــ اره حالش خوبه ولی چون یکم زودتر از وقتش بدنیا اومده الان تو شیشه اس
پرستار اومد داخل اتاق و گفت
+ بهوش اومدی سرگیجه یا حالت تهوع نداری؟
.: نه من حالم خوبه میشه برم پیش پسرم
+ نه شما نمیتونی راه بری
.: خواهش میکنم فقط پنج دیقه
تهیونگ گفت
ــ خودم کمکش میکنم فقط بزارین ببیندش
پرستار سری تکون داد تشکری کردم و سعی کردم بلند شم تهیونگم کمکم کرد قدم به قدم بسمت اتاقی که بچمون توش بود رفتیم خانوم پرستار با دستش اشاره کرد که اون پسری که موهای زاغی داره بچه منو تهیونگه
با لبخند از پشت شیشه نگاش میکردم....
#Part۱۳۸
از امشب یکم حالم خوب نبود کمرم بشدت درد میکرد زیر دلم تیر میکشید از تخت خواب اومدم بیرون در اتاقو اروم باز کردم تا تهیونگ بیدار نشه این ماه اخر بارداریم کلا پیشم بودو شرکت نمیرفت از اتاق اومدم بیرون دستمو به دیوار گرفتم قدم به قدم دردم بیشتر میشد نفسام تند شده بود دستی به شکمم کشیدمو زمزمه کردم
.: پسرم چت شده چرا امشب انقد اذیت میکنی
اروم اروم سمت اشپزخونه رفتم کمی اب خوردم هر لحظه دردم بیشتر میشد اخم بلند شده بود واروم ناله میکردم تهیونگ باچهره خواب الود از اتاق اومد بیرون دستی به موهاش کشیدو بسمتم اومد و گفت
ــ چرا بیدار شدی چیزیت شده؟
لبخندی زدمو گفتم
.: نه چیزی نیس تو برو بخواب منم الان میام
نزدیکتر شدو و با نگرانی لب زد
ــ ا/ت چرا رنگت پریده درد داری بهم بگو
خدایا چرا انقد دردش شدید شده صورتم از درد مچاله شده بود که گفت
ــ همینجا بشین تکون نخور من الان میام
سریع سوییچ ماشینو برداشت و سمتم اومد و گفت
ــ میتونی راه بری
راه رفتن برام سخت بود سرمو. به علامت نه تکون دادم که اروم بلندم کرد تو. ماشین گذاشتتم و. با سرعت میروند از درد ناله میکردم جلوی بیمارستان ایستاد
چند ثانیه بعد با یه پرستار و ویلچر به سمتم تو ویلچر گذاشتتم سریع بردن یه جایی....
#چند_ساعت_بعد
چشمامو از هم فاصله دادم پلکام سنگین بود بزور بازشون کردم دوروبرمو نگاهی انداختم کسی نبود اتاق خیلی سرد بود انگار تازه داشت یادم میومد نگاهی به شکمم انداختم تخته شده بود تو جام نیم خیز شدم که تهیونگ با لبخند وارد اتاق شد سریع با همون صدای خش دار گفتم
.: تهیونگ.. بچم حالش.. خوبه؟
سمتم اومدو گفت
ــ اره حالش خوبه ولی چون یکم زودتر از وقتش بدنیا اومده الان تو شیشه اس
پرستار اومد داخل اتاق و گفت
+ بهوش اومدی سرگیجه یا حالت تهوع نداری؟
.: نه من حالم خوبه میشه برم پیش پسرم
+ نه شما نمیتونی راه بری
.: خواهش میکنم فقط پنج دیقه
تهیونگ گفت
ــ خودم کمکش میکنم فقط بزارین ببیندش
پرستار سری تکون داد تشکری کردم و سعی کردم بلند شم تهیونگم کمکم کرد قدم به قدم بسمت اتاقی که بچمون توش بود رفتیم خانوم پرستار با دستش اشاره کرد که اون پسری که موهای زاغی داره بچه منو تهیونگه
با لبخند از پشت شیشه نگاش میکردم....
۲.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.