سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۴۰
از کل کل کردن پدرو پسر خوشم میومد تهیونگ داشت به پسرش حسودی میکرد تهیونگ پونی رو گذاشت زمین که اومد سمتمو گفت: ماما توت فلنگی میخام
بغلش کردم که سرشو گذاشت رو سینمو خودشو مچاله کرد در یخچالو باز کردم ظرف توت فرنگی رث از یخچال دراوردمو رو اپن گذاشتم پونی ر رو اپن نشوندم تهیونگ داشت با قیافه پوکر نگامون میکرد میدونستم داشت حسودی میکرد خدایا از بچه ها بچه تره تیکه ای از توت فرنگی رو به پونی دادم که تهیونگ سرشو اورد نزدیک شیطون گفتم
.: ها چی میخای
ــ منم توت فرنگی میخام
.: خوب بردار بخور
ــ ولی من از دست تو میخام چرا به پسرت میدی به من نه
.: اون بچس توهم بچه ای؟
انگار دلخور شد هی زیر لب قر قر میکرد و چپ چپ به پونی نگاه میکرد پونیو بردم اتاقش رو پام خوابوندمش بعد رو تخت گذاشتمش پتو رو روش کشیدم در اتاقشو نیمه باز گذاشتم که اگه گریه کرد بشنوم وارد اتاقمون شدم تهیونگ رو تخت دراز کشیده بود و دستشو رو پیشونیش گذاشته بود کنارش دراز کشیدمو گفتم
.: پسرم بازم حسودی کرده؟
جوابی نداد خندم گرفته بود بالا سرش نشستم دستشو از رو پیشونیش برداشتم و گفتم
.: عشقم میدونی که تو صحرای قلبم تو تک شتری پس بدون تورو از پونی بیشتر میخام هوم حالا نگام کن
هوففف بازم هیچی نگفت خم شدمو گونشو بوسیدم انگار یه لبخند محو رو صورتش بود که گفتم
.: تهیونگ ببخشید دیگه اصلا بگو برات چیکار کنم که ببخشی منو
با شیطنت با انگشتم رو لبش کشیدمو گفتم
.: اینجا رو بوس کنم خوبه
دستمو رو گلوش گذاشتمو گفتم
.: اینجا چی
میدونستم نمیتونه خودشو نگه داره لباشو عمیق بوسیدم بعد از چند ثانیه اونم همراهیم کرد دستشو تو موهام بردو سرمو بیشتر به خودش فشار داد که با صدای پونی از هم جدا شدیم تهیونگ با کف دستش رو پیشونیش زد از حرکتش خندم گرفت پونی همینطور که داشت چشماشو میمالید گفت: ماما چلا تنهام گداشتی من میتلسم (مامان چرا تنهام گذاشتی من میترسم) بغلش کردم بهش گفتم
.: چرا ترسیدی ما پیشتیم
با لحن بچگونش گفت: چلا تویونگ دستش تو موهات بود چیکال میکلدین
لب گذیدمو گفتم
.: هیچی پسرم بدو باید بخابی پونیو گذاشتم روتخت تهیونگ اونطرفش بود منم این طرفش دستامو دورش حلقه کردم که تهیونگم دستشو رو دستم گذاشت خوشحال ازینکه من الان خوشبخت ترین زن دنیام بخاب رفتیم
"پایان"
خیلی وقته که منتظر پایان این رمان بودم دلم میخواست توی پیج قبلیمون به پایان برسه ولی خب نشد
تا فیک بعدی از سناریو وانشات و تهکوک فعالیت میکنم:)
#Part۱۴۰
از کل کل کردن پدرو پسر خوشم میومد تهیونگ داشت به پسرش حسودی میکرد تهیونگ پونی رو گذاشت زمین که اومد سمتمو گفت: ماما توت فلنگی میخام
بغلش کردم که سرشو گذاشت رو سینمو خودشو مچاله کرد در یخچالو باز کردم ظرف توت فرنگی رث از یخچال دراوردمو رو اپن گذاشتم پونی ر رو اپن نشوندم تهیونگ داشت با قیافه پوکر نگامون میکرد میدونستم داشت حسودی میکرد خدایا از بچه ها بچه تره تیکه ای از توت فرنگی رو به پونی دادم که تهیونگ سرشو اورد نزدیک شیطون گفتم
.: ها چی میخای
ــ منم توت فرنگی میخام
.: خوب بردار بخور
ــ ولی من از دست تو میخام چرا به پسرت میدی به من نه
.: اون بچس توهم بچه ای؟
انگار دلخور شد هی زیر لب قر قر میکرد و چپ چپ به پونی نگاه میکرد پونیو بردم اتاقش رو پام خوابوندمش بعد رو تخت گذاشتمش پتو رو روش کشیدم در اتاقشو نیمه باز گذاشتم که اگه گریه کرد بشنوم وارد اتاقمون شدم تهیونگ رو تخت دراز کشیده بود و دستشو رو پیشونیش گذاشته بود کنارش دراز کشیدمو گفتم
.: پسرم بازم حسودی کرده؟
جوابی نداد خندم گرفته بود بالا سرش نشستم دستشو از رو پیشونیش برداشتم و گفتم
.: عشقم میدونی که تو صحرای قلبم تو تک شتری پس بدون تورو از پونی بیشتر میخام هوم حالا نگام کن
هوففف بازم هیچی نگفت خم شدمو گونشو بوسیدم انگار یه لبخند محو رو صورتش بود که گفتم
.: تهیونگ ببخشید دیگه اصلا بگو برات چیکار کنم که ببخشی منو
با شیطنت با انگشتم رو لبش کشیدمو گفتم
.: اینجا رو بوس کنم خوبه
دستمو رو گلوش گذاشتمو گفتم
.: اینجا چی
میدونستم نمیتونه خودشو نگه داره لباشو عمیق بوسیدم بعد از چند ثانیه اونم همراهیم کرد دستشو تو موهام بردو سرمو بیشتر به خودش فشار داد که با صدای پونی از هم جدا شدیم تهیونگ با کف دستش رو پیشونیش زد از حرکتش خندم گرفت پونی همینطور که داشت چشماشو میمالید گفت: ماما چلا تنهام گداشتی من میتلسم (مامان چرا تنهام گذاشتی من میترسم) بغلش کردم بهش گفتم
.: چرا ترسیدی ما پیشتیم
با لحن بچگونش گفت: چلا تویونگ دستش تو موهات بود چیکال میکلدین
لب گذیدمو گفتم
.: هیچی پسرم بدو باید بخابی پونیو گذاشتم روتخت تهیونگ اونطرفش بود منم این طرفش دستامو دورش حلقه کردم که تهیونگم دستشو رو دستم گذاشت خوشحال ازینکه من الان خوشبخت ترین زن دنیام بخاب رفتیم
"پایان"
خیلی وقته که منتظر پایان این رمان بودم دلم میخواست توی پیج قبلیمون به پایان برسه ولی خب نشد
تا فیک بعدی از سناریو وانشات و تهکوک فعالیت میکنم:)
۹.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.