الماس من
الماس من
پارت ۲۸
صورتش آرام بود اما رگ گردنش با خشمی پنهان میتپید. تلفنش را برداشت و با صدایی سرد و دستوردهنده گفت: فوراً یکی از تیم پزشکی رو بفرستید به عمارت الكساندر. حداکثر پنج دقیقه چشمانش روی لیلی ،لغزید نگاه سنگینی که مجبورش کرد لحظه ای نفس کشیدن را فراموش .کند جونگکوک قدمی جلو آمد و آهسته اما محکم گفت: لیلی... به حرفم گوش کن این فقط یک حمله ی ساده نیست. دیوید از قبل برای این لحظه برنامه ریزی کرده بود. بدون نقشه وارد بازی بشیم... ما مرده ایم. لیلی سرش را بلند کرد اشکهایش هنوز روی گونه هایش می لغزید: ولی اون پدرمه، ویلیام نمیتونم همینجا بشینم و دست روی دست بذارم. ویلیام خم شد، نزدیکش شد، آنقدر نزدیک که لیلی گرمای نفسهایش را روی صورتش حس کرد دستش را روی فک لیلی گذاشت و با صدایی بم و سنگین در گوشش زمزمه کرد و من نمیتونم بذارم تو خودت رو به کشتن .بدی اگه بخواد تو رو هم بکشه چی؟ فکر میکنی دیوید دلش به حالت میسوزه چون دختر الکساندری؟ نه لیلی اون تو رو میخواد چون میدونه با تو میتونه منو بشکنه. لیلی دستش را کنار ،زد با لجاجت فریاد زد: شاید داری اشتباه میکنی شاید اون فقط الماس رو میخواد
لیلی دستش را کنار زد با لجاجت فریاد زد: شاید داری اشتباه میکنی شاید اون فقط الماس رو میخواد... ویلیام خشمگین شد، نگاهش تاریک و عمیق: اون الماس رو میخواد بله ولی تو رو بیشتر. چون تو کلید هر چیزی هستی. صدایش پایین آمد، زمزمه ای که مثل سم در گوشش نشست:) و قسم میخورم تا وقتی نفس میکشم نمیذارم حتی یک تار موی تو به دستش برسه. قبل از اینکه لیلی بتواند جواب بدهد صدای آژیر ماشینهای سیاه تیم ویلیام در محوطه عمارت .پیچید مردانش داخل شدند، آیلی را روی برانکارد گذاشتند و به سمت ماشین منتقل کردند. لیلی هنوز پشت سرشان دوید، اما ویلیام او را گرفت و محکم بازویش را فشرد: تموم شد. حالا وقتشه نقشه بکشیم. سکوت سنگینی بینشان افتاد لیلی سرش را پایین انداخت، دندانهایش را روی لبش فشار میداد ویلیام فقط نگاهش کرد. نگاهش پر از چیزی بود که هیچ وقت راحت نمی گفت؛ ترکیبی از خشم ،میل و یک ترس پنهان که همیشه پشت نقاب سردش دفن می کرد. POV David اتاق نیمه تاریک بود. بوی خون خشک شده در فضا پیچیده بود. روی صندلی چوبی وسط سالن الکساندر با دستها . و پاهای بسته تقلا می.کرد صورتش زخمی و کبود اما چشمانش هنوز پر از غرور دیوید روبه رویش ایستاد با آن لبخند کج و بیروحش. قدمی نزدیکتر شد، انگشتش را روی گونهی خون آلود الکساندر کشید و گفت: - عجيبه... تو هنوزم مغروری فکر میکنی با این سکوت
پارت ۲۸
صورتش آرام بود اما رگ گردنش با خشمی پنهان میتپید. تلفنش را برداشت و با صدایی سرد و دستوردهنده گفت: فوراً یکی از تیم پزشکی رو بفرستید به عمارت الكساندر. حداکثر پنج دقیقه چشمانش روی لیلی ،لغزید نگاه سنگینی که مجبورش کرد لحظه ای نفس کشیدن را فراموش .کند جونگکوک قدمی جلو آمد و آهسته اما محکم گفت: لیلی... به حرفم گوش کن این فقط یک حمله ی ساده نیست. دیوید از قبل برای این لحظه برنامه ریزی کرده بود. بدون نقشه وارد بازی بشیم... ما مرده ایم. لیلی سرش را بلند کرد اشکهایش هنوز روی گونه هایش می لغزید: ولی اون پدرمه، ویلیام نمیتونم همینجا بشینم و دست روی دست بذارم. ویلیام خم شد، نزدیکش شد، آنقدر نزدیک که لیلی گرمای نفسهایش را روی صورتش حس کرد دستش را روی فک لیلی گذاشت و با صدایی بم و سنگین در گوشش زمزمه کرد و من نمیتونم بذارم تو خودت رو به کشتن .بدی اگه بخواد تو رو هم بکشه چی؟ فکر میکنی دیوید دلش به حالت میسوزه چون دختر الکساندری؟ نه لیلی اون تو رو میخواد چون میدونه با تو میتونه منو بشکنه. لیلی دستش را کنار ،زد با لجاجت فریاد زد: شاید داری اشتباه میکنی شاید اون فقط الماس رو میخواد
لیلی دستش را کنار زد با لجاجت فریاد زد: شاید داری اشتباه میکنی شاید اون فقط الماس رو میخواد... ویلیام خشمگین شد، نگاهش تاریک و عمیق: اون الماس رو میخواد بله ولی تو رو بیشتر. چون تو کلید هر چیزی هستی. صدایش پایین آمد، زمزمه ای که مثل سم در گوشش نشست:) و قسم میخورم تا وقتی نفس میکشم نمیذارم حتی یک تار موی تو به دستش برسه. قبل از اینکه لیلی بتواند جواب بدهد صدای آژیر ماشینهای سیاه تیم ویلیام در محوطه عمارت .پیچید مردانش داخل شدند، آیلی را روی برانکارد گذاشتند و به سمت ماشین منتقل کردند. لیلی هنوز پشت سرشان دوید، اما ویلیام او را گرفت و محکم بازویش را فشرد: تموم شد. حالا وقتشه نقشه بکشیم. سکوت سنگینی بینشان افتاد لیلی سرش را پایین انداخت، دندانهایش را روی لبش فشار میداد ویلیام فقط نگاهش کرد. نگاهش پر از چیزی بود که هیچ وقت راحت نمی گفت؛ ترکیبی از خشم ،میل و یک ترس پنهان که همیشه پشت نقاب سردش دفن می کرد. POV David اتاق نیمه تاریک بود. بوی خون خشک شده در فضا پیچیده بود. روی صندلی چوبی وسط سالن الکساندر با دستها . و پاهای بسته تقلا می.کرد صورتش زخمی و کبود اما چشمانش هنوز پر از غرور دیوید روبه رویش ایستاد با آن لبخند کج و بیروحش. قدمی نزدیکتر شد، انگشتش را روی گونهی خون آلود الکساندر کشید و گفت: - عجيبه... تو هنوزم مغروری فکر میکنی با این سکوت
- ۵.۵k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط