الماس من
الماس من
پارت ۲۷
ویلیام سریع گوشی را از دستش ،گرفت چشمهایش باریک شد و پیام را خواند. پدرت حالا مهمان منه ليلى. بازی تازه شروع شده. اگه میخوای زنده ببينيش... تنها بيا.; دستهای لیلی یخ کرد. «نه... نه... من باید برم... اون !بابامه! باید برم، ویلیام...» جونگکوک با یک حرکت خشن شانه هایش را گرفت و او را محکم به دیوار چسباند نفسهایش سنگین و نزدیک بود چشمانش تیره و پر از خشم. «دیگه صد بار باید بهت بگم؟ تو هیچ جا بدون من نمیری. این دقیقاً همون چیزیه که میخواد میخواد تنها بری تا تیکه تیکه ت کنه جلوی چشم پدرت.» اشکهای لیلی روی گونه هایش سرازیر شد. اما اون بابامه نمیفهمی؟ اگه اتفاقی براش بیفته...» جونگکوک سرش را نزدیکتر ،برد لبهایش به گوش او خورد صدایش بم و خفه بود «می فهمم لعنتی... بیشتر از هر چیزی میفهمم. اما قسم میخورم... تا وقتی من نفس می کشم دست دیوید بهت یا پدرت رسه.» لیلی با بغض و لرز زیر لب گفت: چطور میخوای اینو تضمین کنی. وقتی همیشه دیر کلماتش مثل خنجری در قلب جونگکوک نشست. نگاهش تیره شد. یک لحظه چیزی بین خشم و درد در چشمهایش درخشید.
کلماتش مثل خنجری در قلب جونگکوک .نشست. نگاهش تیره شد. یک لحظه چیزی بین خشم و درد در چشمهایش درخشید. او به شدت او را در آغوش ،کشید سرش را در گردن لیلی فرو برد و نفس داغش پوستش را سوزاند. - دیگه هیچ وقت... نمیذارم دیر برسم. اگه تموم بشه.» می به قیمت جونم لیلی پلک زد صدای قلبش در گوشش کوبید. بدنش بین آغوش خشن او اسیر بود اما برای اولین بار در تمام وحشتها، ته دلش حس امنیتی تاریک و ممنوعه موج میزد جونگکوک آرام صورتش را عقب ،کشید نگاهش روی لبهای لیلی ماند. - دیگه نمیذارم ازم فرار کنی... نه به سمت پدرت... نه به سمت هیچ کس از حالا... تو فقط مال منی.» لبهایش روی لبهای لیلی کوبیده شد بوسه ای پر از خشم و مالکیت، تلخ و عمیق، انگار که میخواست روحش را از او بیرون بکشد. لیلی در میان اشکها و ترسش نفسش برید... و خودش هم نمیدانست چرا نتوانست مقاومت کند. اما همان لحظه... دوباره گوشیاش لرزید پیام جدیدی از دیوید آمد. وقت داری تا نیمه شب... وگرنه پدرت رو تو همون خونی غرق میکنم که محافظاش شدن جونگکوک با نفس زنی سنگین گوشی را نگاه کرد، نگاهش سیاه و تار شد. ليلى لبهایش هنوز از بوسهی او میلرزید اما چشمهایش پر از ترس بود
صدای نفسهای تند لیلی هنوز در سالن پیچیده بود. دستانش دور شانه های مادرش حلقه شده بود و با وحشت تکرار میکرد مامان.... مامان چشماتو باز کن... جونگکوک پشت سرش ایستاده بود نگاهش مثل لبه ی تیز تیغ.
پارت ۲۷
ویلیام سریع گوشی را از دستش ،گرفت چشمهایش باریک شد و پیام را خواند. پدرت حالا مهمان منه ليلى. بازی تازه شروع شده. اگه میخوای زنده ببينيش... تنها بيا.; دستهای لیلی یخ کرد. «نه... نه... من باید برم... اون !بابامه! باید برم، ویلیام...» جونگکوک با یک حرکت خشن شانه هایش را گرفت و او را محکم به دیوار چسباند نفسهایش سنگین و نزدیک بود چشمانش تیره و پر از خشم. «دیگه صد بار باید بهت بگم؟ تو هیچ جا بدون من نمیری. این دقیقاً همون چیزیه که میخواد میخواد تنها بری تا تیکه تیکه ت کنه جلوی چشم پدرت.» اشکهای لیلی روی گونه هایش سرازیر شد. اما اون بابامه نمیفهمی؟ اگه اتفاقی براش بیفته...» جونگکوک سرش را نزدیکتر ،برد لبهایش به گوش او خورد صدایش بم و خفه بود «می فهمم لعنتی... بیشتر از هر چیزی میفهمم. اما قسم میخورم... تا وقتی من نفس می کشم دست دیوید بهت یا پدرت رسه.» لیلی با بغض و لرز زیر لب گفت: چطور میخوای اینو تضمین کنی. وقتی همیشه دیر کلماتش مثل خنجری در قلب جونگکوک نشست. نگاهش تیره شد. یک لحظه چیزی بین خشم و درد در چشمهایش درخشید.
کلماتش مثل خنجری در قلب جونگکوک .نشست. نگاهش تیره شد. یک لحظه چیزی بین خشم و درد در چشمهایش درخشید. او به شدت او را در آغوش ،کشید سرش را در گردن لیلی فرو برد و نفس داغش پوستش را سوزاند. - دیگه هیچ وقت... نمیذارم دیر برسم. اگه تموم بشه.» می به قیمت جونم لیلی پلک زد صدای قلبش در گوشش کوبید. بدنش بین آغوش خشن او اسیر بود اما برای اولین بار در تمام وحشتها، ته دلش حس امنیتی تاریک و ممنوعه موج میزد جونگکوک آرام صورتش را عقب ،کشید نگاهش روی لبهای لیلی ماند. - دیگه نمیذارم ازم فرار کنی... نه به سمت پدرت... نه به سمت هیچ کس از حالا... تو فقط مال منی.» لبهایش روی لبهای لیلی کوبیده شد بوسه ای پر از خشم و مالکیت، تلخ و عمیق، انگار که میخواست روحش را از او بیرون بکشد. لیلی در میان اشکها و ترسش نفسش برید... و خودش هم نمیدانست چرا نتوانست مقاومت کند. اما همان لحظه... دوباره گوشیاش لرزید پیام جدیدی از دیوید آمد. وقت داری تا نیمه شب... وگرنه پدرت رو تو همون خونی غرق میکنم که محافظاش شدن جونگکوک با نفس زنی سنگین گوشی را نگاه کرد، نگاهش سیاه و تار شد. ليلى لبهایش هنوز از بوسهی او میلرزید اما چشمهایش پر از ترس بود
صدای نفسهای تند لیلی هنوز در سالن پیچیده بود. دستانش دور شانه های مادرش حلقه شده بود و با وحشت تکرار میکرد مامان.... مامان چشماتو باز کن... جونگکوک پشت سرش ایستاده بود نگاهش مثل لبه ی تیز تیغ.
- ۹.۲k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط