از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطهمان خوب پیش نرفت برگردیم همینجا ...

🍃 🌹 🍃
از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌مان خوب پیش نرفت، برگردیم همین‌جا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشم‌های هم نگاه کنیم و از لحظه‌های خوب‌مان‌ بگوییم. بعد برای آخرین بار همدیگر را به آغوش بکشیم و بگوییم به امید دیدار.

آن روز، هیچ فکرش را نمی‌کردیم که وقت جدایی‌مان، این‌طور برف بیاید و برای رسیدن به آلاچیق، تمام پیچ‌های بام کوهسار را با ترس بالا بیاییم و ماشین چند باری سر بخورد.
برای من که بد نشد. تمام مسیر، دستش را حلقه کرده بود دور بازویم و چشم‌هایش را بسته بود...
بهش گفتم «ایکاش همیشه برف میومد.»

چیزی نگفت. اما خودش را بیشتر بهم چسباند.
به آلاچیق که رسیدیم، فلاسک چای را برداشتم و از ماشین زدم بیرون. فرشته هم آمد و همانجایی نشست که روز اول دیده بودمش. با همان چشم‌های سیاه درشت و لب های سرخ باریک و موهای کوتاه نارنجی که همیشه بیرون می‌گذاشت.

برایش توی لیوان پلاستیکی چای ریختم و کنارش نشستم. جفتمان خیره شده بودیم به تهران که سفید تر از همیشه بود و دانه‌های درشت برف که انگار هیچ‌وقت نمی‌خواست بند بیاید.
بی‌هوا گفت:
+«میدونی چی می چسبه مرتضا؟»
_«چسب؟»
+«نه خره لبو؛ لبوی داغ؛ مثل اون دفعه تو میدون انقلاب.»
سرم را تکان دادم و چای را یک نفس رفتم بالا. خوب می‌فهمیدم که داغی چای چطور از تمام سینه‌ام رد می‌شود.
+گفت «من هیچ وقت لبو خوردنتو یادم نمیره. یاد لبات که انگار ماتیک زده بودی...»

گفتم:
_«اما تو برای من، همه تهرانی. الانم اگه چشامو ببندم می تونم ببینمت که چطور داری تو پارک اول جنت آباد دنبال دستشویی می گردی. یا بستنی قیفی پارک ملتو می‌ریزی رو لباسات. یا اون دفعه، اون دفعه که رفتیم برج میلاد. یادته چقدر از بلندی ترسیده بودی؟»

چای را نمی خورد. بیشتر داشت دستاشو را گرم می‌کرد.
گفت:
+«واقعن؟ یعنی من برات این همه بودم؟»
زیر لب گفتم:
_«هنوزم هستی.»
پرسید
+«پس اینجا چیکار می‌کنیم مرتضا؟»
خودم را زدم به آن راه
گفتم:
_«من که دارم از منظره لذت می‌برم. تو رو نمی‌دونم.»

چند دقیقه‌ای چیزی نگفت. چایش را تا نصفه نوشید و تکیه داد به من...
گفت:
+«پس منم از منظره لذت می برم.»
دوباره خودش را جوری تکان داد که حسابی توی بغلم جا شود. آهسته گفتم
_«من دوستت دارم. نمی خوام ازت جدا شم.» سرش را چرخاند سمت من و با آن چشم های سیاه بی نظیرش، تماشایم کرد.
_گفتم «تخته اون وره ها» تهران را نشان دادم.
تهران که بی او، سرد بود و سفید و بی حجم.
گفت
+« منم هنوز دوستت دارم»
_«چی؟»
دوست‌داشتم بخار صداش، دوباره زیر گلویم بنشیند. +گفت « بازم برام لبو می خری؟»

#مرتضی_برزگر
دیدگاه ها (۱۱)

🍃 🌹 🍃 همه توی تاکسی ساکت بودند و هیچکس حواسش به کس دیگه ای ن...

🍃 🌷 🍃 به شانه ام زد و گفت یک خورده جا به جا شو تا من هم ببین...

🍃 🌹 🍃 داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....یکی از برگه ه...

🍃 🌷 🍃 ازاین آرامشـــا...#شبتون_خوش

از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌مان خوب پیش نرفت، ...

کاش تهران بندر داشت. کنار لنچ مینشستیم و من برایت از شاخ و ب...

زیر ساختش هست !!قدرت بازیسازیش هم هست !!مشکل اینه پول , پول ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط