^چند پارتی از جونگ کوک^
pآخر
-یک هفته بعد
توی این یک هفته جئون کاملا عشقش رو بهت ثابت کرده بود..از اونجایی که تونسته بود دلت رو ببره..باهاش موافقت کردی..اما هنوز بهش نگفتی چون قراره امروز باهم برید رستوران و تو جوابت رو بهش بگی!
هنوز ² ساعت وقت داشتی تا آماده بشی..تصمیم گرفتی یه دوش بگیری که سبک بشی..
توی حموم همش به این فکر میکردی که چطور شد؟..
چطور شد که دوتا دشمن عاشق هم شدن؟..
سعی کردی خودت رو از این افکار دور کنی..
بعد از اینکه از حموم اومدی بیرون..دنبال یه لباس خوب میگشتی..
بالاخره تونستی لباس مناسب امشب رو پیدا کنی!..
یدونه بافت قهوهای موکا رنگ با شلوار جین شیری و کفش هایی به رنگ عسلی..
موهات رو خشک کردی..روتین پوستیت رو انجام دادی و شروع کردی به پوشیدن لباس هات..
وارد رستوران شدی..همزمان که قدم برمیداشتی با چشمات دنبال جئون میگشتی..
بالاخره پیداش کردی..انگار وقتی دیدیش به طور ناخودآگاه لبخندی روی لبات اومد که باعث شد اون هم لبخندی بزنه،
رفتی سر میزی که نشسته بود و سلامی دادی: خوشحالم میبینمت..مستر جئون..
جونگکوک: همچنین..مادمازل..
خندهای کردی و نشستی..گارسون اومد و سفارش هاتون رو گرفت..
جونگکوک: ا.ت..لباست خیلی قشنگه..
لبخندی زدی: ممنونم..این کت شلوار هم خیلی به تو میاد..
خندید و لب زد: متشکرم مادمازل..
گرم صحبت بودید که غذاتون اومد..
شروع کردی به خوردن..وسطای خوردن بودی که لب زد: ا.تی...جوابت؟
غذا پرید توی گلوت و سرفه میکردی
جونگکوک هول شده بود و سریع توی لیوان آب ریخت و داد بهت: آروم باش..من عذرمیخوام!
آب و از دستش گرفتی و کمی نوشیدی: اشکالی نداره..راستش..
ادامه دادی: جونگکوکا..تو موفق شدی..تونستی با رفتار هات دل من رو ببری..تونستی عشقت رو بهم ثابت کنی و همین باعث شد من هم عاشق خودت کنی..پس..فکر کنم جوابم معلومه..مگه نه؟
با ذوق فراوان و لبخند خرگوشیش بهت نگاه کرد: یعنی..یعنی داری میگی باهام ازدواج میکنی..و میذاری بچمونو به دنیا بیاریم؟
با لبخند لب زدی: درسته
جونگکوک: خب..اگر خوردی بریم عمارت من که باهات کار دارم..
ا.ت: باشه..بریم
وارد عمارت جئون که شدید همه خدمتکارا تا کمر خم شدن و این کاملا عادی بود..
دستش رو گذاشت رو کمرت و باهم به اتاقش رفتید،
ا.ت: چقد قشنگه اتاقت!
اتاقی با پرده های سفید..تخت مشکی و آینه بزرگی که رو به روی تخت بود!
سرت رو برگردوندی که دیدی جونگکوک داره در اتاق رو قفل میکنه: جونگکوکا..چیک..
هلت داد به سمت دیوار و دوتا دستاش رو دو طرفت گذاشت و بوسهای رو شروع کرد و این باعث شد نتونی حرفت رو کامل کنی..
-یک هفته بعد
توی این یک هفته جئون کاملا عشقش رو بهت ثابت کرده بود..از اونجایی که تونسته بود دلت رو ببره..باهاش موافقت کردی..اما هنوز بهش نگفتی چون قراره امروز باهم برید رستوران و تو جوابت رو بهش بگی!
هنوز ² ساعت وقت داشتی تا آماده بشی..تصمیم گرفتی یه دوش بگیری که سبک بشی..
توی حموم همش به این فکر میکردی که چطور شد؟..
چطور شد که دوتا دشمن عاشق هم شدن؟..
سعی کردی خودت رو از این افکار دور کنی..
بعد از اینکه از حموم اومدی بیرون..دنبال یه لباس خوب میگشتی..
بالاخره تونستی لباس مناسب امشب رو پیدا کنی!..
یدونه بافت قهوهای موکا رنگ با شلوار جین شیری و کفش هایی به رنگ عسلی..
موهات رو خشک کردی..روتین پوستیت رو انجام دادی و شروع کردی به پوشیدن لباس هات..
وارد رستوران شدی..همزمان که قدم برمیداشتی با چشمات دنبال جئون میگشتی..
بالاخره پیداش کردی..انگار وقتی دیدیش به طور ناخودآگاه لبخندی روی لبات اومد که باعث شد اون هم لبخندی بزنه،
رفتی سر میزی که نشسته بود و سلامی دادی: خوشحالم میبینمت..مستر جئون..
جونگکوک: همچنین..مادمازل..
خندهای کردی و نشستی..گارسون اومد و سفارش هاتون رو گرفت..
جونگکوک: ا.ت..لباست خیلی قشنگه..
لبخندی زدی: ممنونم..این کت شلوار هم خیلی به تو میاد..
خندید و لب زد: متشکرم مادمازل..
گرم صحبت بودید که غذاتون اومد..
شروع کردی به خوردن..وسطای خوردن بودی که لب زد: ا.تی...جوابت؟
غذا پرید توی گلوت و سرفه میکردی
جونگکوک هول شده بود و سریع توی لیوان آب ریخت و داد بهت: آروم باش..من عذرمیخوام!
آب و از دستش گرفتی و کمی نوشیدی: اشکالی نداره..راستش..
ادامه دادی: جونگکوکا..تو موفق شدی..تونستی با رفتار هات دل من رو ببری..تونستی عشقت رو بهم ثابت کنی و همین باعث شد من هم عاشق خودت کنی..پس..فکر کنم جوابم معلومه..مگه نه؟
با ذوق فراوان و لبخند خرگوشیش بهت نگاه کرد: یعنی..یعنی داری میگی باهام ازدواج میکنی..و میذاری بچمونو به دنیا بیاریم؟
با لبخند لب زدی: درسته
جونگکوک: خب..اگر خوردی بریم عمارت من که باهات کار دارم..
ا.ت: باشه..بریم
وارد عمارت جئون که شدید همه خدمتکارا تا کمر خم شدن و این کاملا عادی بود..
دستش رو گذاشت رو کمرت و باهم به اتاقش رفتید،
ا.ت: چقد قشنگه اتاقت!
اتاقی با پرده های سفید..تخت مشکی و آینه بزرگی که رو به روی تخت بود!
سرت رو برگردوندی که دیدی جونگکوک داره در اتاق رو قفل میکنه: جونگکوکا..چیک..
هلت داد به سمت دیوار و دوتا دستاش رو دو طرفت گذاشت و بوسهای رو شروع کرد و این باعث شد نتونی حرفت رو کامل کنی..
- ۲۵.۷k
- ۰۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط