^چندپارتی از جونگ کوک^
p³
"دوماه بعد"
توی این دوماه یه خواب خوش نداشتی..اگر باردار میشدی چی؟
این روزها بیشتر به خودت شک کرده بودی چون یه هفته بود که حالت تهوع داشتی و غذا نمیتونستی بخوری!
تصمیم گرفتی بری دکتر..
وارد اتاق دکتر شدی..
^بنشینید
نشستی و شروع کردی به توضیح دادن وضعت..
بعد از تموم شدن حرفات..دکتر با لبخند نگاهت کرد: خب..باید از شما ازمایش بگیرم..لطفا بخوابید روی تخت
سرت رو تکون دادی و روی تخت دراز کشیدی
بعد از اینکه آخرین قطره خون هم از رگت خارج شد..
دکتر بهت گفت که میتونی بنشینی..
^لطفا بیرون منتظر باشید..تا نیم ساعت دیگه به شما خبر میدم..
ا.ت: ب..باشه
پاهات رو آروم میکوبیدی زمین..خیلی استرس داشتی..
تا اینکه منشی مطب اسمت رو صدا زد: خانم پارک ا.ت..جواب آزمایشتون اومد
با سرعت به سمتش رفتی و برگه رو از دستش گرفتی..
سریع برگه رو باز کردی که دیدی..
بارداری..
هضم این موضوع خیلی برات سخت بود..
باردار شدن از دشمنت؟!
بی پدر بودن بچت؟
پاهات سست شد..آروم روی زمین فرود اومدی..
اشکات هم دونه دونه میریختن..
چندنفر اومدن کمکت تا بلندت کنن
اما محکم هلشون دادی: نکنید..خودم بلند میشم
آروم بلند شدی و از مطب خارج شدی..
تصمیم گرفتی به کافهای بری که همیشه میرفتی..
وقتی گارسون سفارشت رو گرفت..با صدای زنگوله در ِکافه نگاهت رو به در دادی!
جئون بود..جئون بود که وارد کافه شد..
سریع با بغض روت رو برگردوندی..
اما انگار متوجهت شده بود و داشت به سمتت میومد..
جونگکوک: سلام..خوبی؟..چرا داری گریه میکنی؟
ا.ت: چیزی نیست..برو
برعکس حرفت..نشست رو به روت!
جونگکوک: بگو ا.ت
ا.ت: ج..جونگکوک
با صدای لرزون که باعثش گریه بود این حرف رو زدی..
با نگرانی بهت خیره شد: بگو دیگه
بلند لب زدی: چیو میخوای بشنوی هوم؟..چیو؟
ادامه دادی: اینکه ازت باردار شدم آره؟
خشکش زده بود..
ا.ت: چرا خشکت زده؟.شاهکار تو بود دیگه
ادامه دادی: فردا هم میرم سقطش میکنم ...امیدوارم دیگه هیچوقت همو نبینیم
بلند شدی..ولی وقتی خواستی بری لب زد: ا.ت..من دوستت دارم..لطفا..لطفا سقطش نکن..وقتی به دنیا آوردیش..خودم..خودم بزرگش میکنم..
با گریهای که از ته دلت بود لب زدی: چطوری؟..بدون مادر؟
ادامه دادی: سخته..نمیتونی
جونگکوک: خب..تو هم کنارم باش..باهم درستش میکنیم
ا.ت: نمیخوام
جونگکوک: باید بخوای
ا.ت: نمیتونم..نمیتونم بهت اعتماد کنم..باز داری امتحانم میکنی؟
جونگکوک: اینطوری فکر میکنی؟..باشه ..یه هفته بهم فرصت بده تا عشقمو بهت ثابت کنم..اما تا اونموقع حق نداری سقطش کنی!
ا.ت: خیله خب..خدافظ
از کافه خارج شدی..
-یک هفته بعد
حیح خوب بود؟
میدونم دارم خراب میکنمم:((
ولی نظرتونو بگید:>
بوسس=>
"دوماه بعد"
توی این دوماه یه خواب خوش نداشتی..اگر باردار میشدی چی؟
این روزها بیشتر به خودت شک کرده بودی چون یه هفته بود که حالت تهوع داشتی و غذا نمیتونستی بخوری!
تصمیم گرفتی بری دکتر..
وارد اتاق دکتر شدی..
^بنشینید
نشستی و شروع کردی به توضیح دادن وضعت..
بعد از تموم شدن حرفات..دکتر با لبخند نگاهت کرد: خب..باید از شما ازمایش بگیرم..لطفا بخوابید روی تخت
سرت رو تکون دادی و روی تخت دراز کشیدی
بعد از اینکه آخرین قطره خون هم از رگت خارج شد..
دکتر بهت گفت که میتونی بنشینی..
^لطفا بیرون منتظر باشید..تا نیم ساعت دیگه به شما خبر میدم..
ا.ت: ب..باشه
پاهات رو آروم میکوبیدی زمین..خیلی استرس داشتی..
تا اینکه منشی مطب اسمت رو صدا زد: خانم پارک ا.ت..جواب آزمایشتون اومد
با سرعت به سمتش رفتی و برگه رو از دستش گرفتی..
سریع برگه رو باز کردی که دیدی..
بارداری..
هضم این موضوع خیلی برات سخت بود..
باردار شدن از دشمنت؟!
بی پدر بودن بچت؟
پاهات سست شد..آروم روی زمین فرود اومدی..
اشکات هم دونه دونه میریختن..
چندنفر اومدن کمکت تا بلندت کنن
اما محکم هلشون دادی: نکنید..خودم بلند میشم
آروم بلند شدی و از مطب خارج شدی..
تصمیم گرفتی به کافهای بری که همیشه میرفتی..
وقتی گارسون سفارشت رو گرفت..با صدای زنگوله در ِکافه نگاهت رو به در دادی!
جئون بود..جئون بود که وارد کافه شد..
سریع با بغض روت رو برگردوندی..
اما انگار متوجهت شده بود و داشت به سمتت میومد..
جونگکوک: سلام..خوبی؟..چرا داری گریه میکنی؟
ا.ت: چیزی نیست..برو
برعکس حرفت..نشست رو به روت!
جونگکوک: بگو ا.ت
ا.ت: ج..جونگکوک
با صدای لرزون که باعثش گریه بود این حرف رو زدی..
با نگرانی بهت خیره شد: بگو دیگه
بلند لب زدی: چیو میخوای بشنوی هوم؟..چیو؟
ادامه دادی: اینکه ازت باردار شدم آره؟
خشکش زده بود..
ا.ت: چرا خشکت زده؟.شاهکار تو بود دیگه
ادامه دادی: فردا هم میرم سقطش میکنم ...امیدوارم دیگه هیچوقت همو نبینیم
بلند شدی..ولی وقتی خواستی بری لب زد: ا.ت..من دوستت دارم..لطفا..لطفا سقطش نکن..وقتی به دنیا آوردیش..خودم..خودم بزرگش میکنم..
با گریهای که از ته دلت بود لب زدی: چطوری؟..بدون مادر؟
ادامه دادی: سخته..نمیتونی
جونگکوک: خب..تو هم کنارم باش..باهم درستش میکنیم
ا.ت: نمیخوام
جونگکوک: باید بخوای
ا.ت: نمیتونم..نمیتونم بهت اعتماد کنم..باز داری امتحانم میکنی؟
جونگکوک: اینطوری فکر میکنی؟..باشه ..یه هفته بهم فرصت بده تا عشقمو بهت ثابت کنم..اما تا اونموقع حق نداری سقطش کنی!
ا.ت: خیله خب..خدافظ
از کافه خارج شدی..
-یک هفته بعد
حیح خوب بود؟
میدونم دارم خراب میکنمم:((
ولی نظرتونو بگید:>
بوسس=>
- ۲۳.۶k
- ۰۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط