فیک پسرک سیاه دل
فیک پسرک سیاه دل
p1
(معرفی نداره سوپرایزیه)
اون شب بارون میومد. بارونی بسیار زیبا که نم نم و با نجوا میبارید حتی با گذشت سالیان سال فقط کافی بود میکا چشماش رو ببنده تا از نو صدای بارونو بشنوه. درست مثل انگشتر کوچیکی که آروم آروم روی شیشه پنجره ضربه میزد. توی اون تاریکی سگی که معلوم نبود کجاست پارس میکرد و میکا با اینکه بار ها و بار ها توی جاش غلت میزد خوابش نمیبرد. میکا کتابی رو که میخوند زیر بالشش گذاشت و جوری به اون چسبیده بود که انگار میخواست اونو وسوسه کنه که به سراغش بره اولین باری که پدرش کتابی رو زیر بالش اون دید سر به سرش گذاشته بود و گفته بود :
+حتماً خوابیدن با ی چیز سفت و مستطیل شکل زیر سرت باید خیلی لذت بخش باشه خودت بگو قبول کن حتماً شبا کتاب خودش داستانو زیر گوش تو زمزمه میکنه!
-آره بعضی وقتا همینطوره اما فقط به بچه ها جواب میده
مو با شنیدن این حرف به بینیش تابی میده تا به حال نشده بود میکا پدرشو به اسم دیگه ای به جز مو صدا بزنه .
اون شب که خیلی اتفاق ها رو به دنبال داشت و خیلی چیز ها برای همیشه تغییر کرد
میکا یکی از کتاب های مورد علاقه اش رو زیر بالش گذاشته بود. بارون نمیزاشت خوابش ببره. روی تختش نشست و با مالیدن چشم هاش خواب آلودگی رو از اونها ربود و کتاب رو بیرون کشید........
اینم از پارت اول
فیک جدیدو دوست دارین؟
اسلاید دوم:عکس بچگی میکا
#فیک جانگکوک
p1
(معرفی نداره سوپرایزیه)
اون شب بارون میومد. بارونی بسیار زیبا که نم نم و با نجوا میبارید حتی با گذشت سالیان سال فقط کافی بود میکا چشماش رو ببنده تا از نو صدای بارونو بشنوه. درست مثل انگشتر کوچیکی که آروم آروم روی شیشه پنجره ضربه میزد. توی اون تاریکی سگی که معلوم نبود کجاست پارس میکرد و میکا با اینکه بار ها و بار ها توی جاش غلت میزد خوابش نمیبرد. میکا کتابی رو که میخوند زیر بالشش گذاشت و جوری به اون چسبیده بود که انگار میخواست اونو وسوسه کنه که به سراغش بره اولین باری که پدرش کتابی رو زیر بالش اون دید سر به سرش گذاشته بود و گفته بود :
+حتماً خوابیدن با ی چیز سفت و مستطیل شکل زیر سرت باید خیلی لذت بخش باشه خودت بگو قبول کن حتماً شبا کتاب خودش داستانو زیر گوش تو زمزمه میکنه!
-آره بعضی وقتا همینطوره اما فقط به بچه ها جواب میده
مو با شنیدن این حرف به بینیش تابی میده تا به حال نشده بود میکا پدرشو به اسم دیگه ای به جز مو صدا بزنه .
اون شب که خیلی اتفاق ها رو به دنبال داشت و خیلی چیز ها برای همیشه تغییر کرد
میکا یکی از کتاب های مورد علاقه اش رو زیر بالش گذاشته بود. بارون نمیزاشت خوابش ببره. روی تختش نشست و با مالیدن چشم هاش خواب آلودگی رو از اونها ربود و کتاب رو بیرون کشید........
اینم از پارت اول
فیک جدیدو دوست دارین؟
اسلاید دوم:عکس بچگی میکا
#فیک جانگکوک
۲۲.۸k
۱۳ مهر ۱۴۰۱