از وقتی که آمده بود حتی برای لحظه ای هم سرش را بلند نکرد

🌸از وقتی که آمده بود حتی برای لحظه ای هم سرش را بلند نکرده بود. ازخجالت و شرم توان سخن گفتن نداشت.

🌸صدایی مهربان اورا به خود آورد:
_گویا امری داشتی؟ خجالت نکش! حرف دلت را بگو.

🌸_ پدر و مادر به فدایت! من در خانه شما بزرگ شده ام. عمری در تربیتم کوشیده اید و به برکت وجود شما بزرگ شده ام. از مال دنیا چیزی ندارم؛ اما ذخیره دنیا و آخرتم شما هستید.

🌸زمان ازدواجم فرا رسیده و همسری شایسته تر از دختر شما سراغ ندارم. این تمام خواسته من است.
پدر به سوی اتاق فاطمه(س)رفت.

#فاطمه_علی_است
روز #ازدواج
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🌸آرام و شماره گام برمی داشت، مانند همیشه. پدر نزدیک اتاق دخ...

🌸دستور حضرت حق بود: « الطیبات للطیبین و الطیبون للطیبات‌‌؛ ز...

🥀کتاب هنوز سالم است. روایت زندگی شهید محمدرضا شفیعی است. از ...

🥀محمدرضا تازه نه ماهش شده بود. خوش مزگی می کرد و دل از مادر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط