🥀محمدرضا تازه نه ماهش شده بود. خوش مزگی می کرد و دل از ما
🥀محمدرضا تازه نه ماهش شده بود. خوش مزگی می کرد و دل از مادر می برد. تاتی تاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پله ها. دل مادر ریخت. صدا کرد: « محمدرضا! محمدرضا! نرو مادر! کجا میروی؟ بیا پیش خودم. وای خاک بر سرم! نرو محمدرضا، از پله ها می افتی.»
🥀 محمدرضا از پله ها پایین رفت. مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد و به تقلّا افتاد. محمدرضا حالا رسیده بود به حوض. دست توی آب می زد و شادی می کرد. مادر هرچه صدا می زد، فایدهای نداشت. محمدرضا رفت طرف آب. دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید.
🥀 محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دست و پا می زد. میرفت زیر آب و بالا می آمد. مادر هم جان می کند آن بالا. بال بال میزد و فریاد می کشید، اما کسی در خانه نبود. دیگر داشت از حال می رفت که خواهرش از در آمد.
🥀خاله مادر را که دید و اشاره اش را، رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد. محمدرضا نفس نمی کشید. چند بار به پشتش زد، خم و راستش کرد، دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا
آمد. خدا محمدرضا را پس داده بود.
#هنوز_سالم_است
#شهید_محمدرضا_شفیعی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🥀 محمدرضا از پله ها پایین رفت. مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد و به تقلّا افتاد. محمدرضا حالا رسیده بود به حوض. دست توی آب می زد و شادی می کرد. مادر هرچه صدا می زد، فایدهای نداشت. محمدرضا رفت طرف آب. دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید.
🥀 محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دست و پا می زد. میرفت زیر آب و بالا می آمد. مادر هم جان می کند آن بالا. بال بال میزد و فریاد می کشید، اما کسی در خانه نبود. دیگر داشت از حال می رفت که خواهرش از در آمد.
🥀خاله مادر را که دید و اشاره اش را، رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد. محمدرضا نفس نمی کشید. چند بار به پشتش زد، خم و راستش کرد، دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا
آمد. خدا محمدرضا را پس داده بود.
#هنوز_سالم_است
#شهید_محمدرضا_شفیعی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۲.۶k
۰۱ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.