از اونطرف جوی آب پرید بالا و روی حاشیه سنگی شروع کرد راه
از اونطرف جوی آب پرید بالا و روی حاشیه سنگی شروع کرد راه رفتن...
قول داده بودم تا حرفاش تموم نشه ساکت دنبالش برم...
ادامه داد: الی میدونی چیه؛ من آخرش نفهمیدم یه دختر چه کاری رو میتونه انجام بده و چه کاری رو نه...
اینقدر مرزبندی کردند که آدم تو کار خودش میمونه...
واسه همین در عین اینکه خیلی بلدم عاشق بشم، دل ببندم، ادا و اطوارهای دخترونه بیام سعی میکنم مقابل مرد جماعت از حربه های دخترونه استفاده نکنم...
اینطوری خیالم راحته که کسی که نباید بهم دل نمیبنده...
اما راستش میدونی چی اذیتم میکنه؟!
اینکه فکر کنند من اینم... یه دختر زمخت و جدی و نابلد...
الی نمیدونم باید چیکار کنم؟ من هیچوقت دوست ندارم جاذبه های دخترونه ام رو ظاهر کنم...
یه حسی بهم میگه درست نیست... اما الی... اینطوری هم بد قضاوت میشم...
اینطوری هم هیچوقت اجازه نمیدم کسی دوستم داشته باشه...
پریدم بالای جوی آب... با اینکه چادرم بلند بود اما خوب تعادلمو نگه داشتم. داد زد:هی دختر... دمت گرم... فکر نمیکردم بتونی بپری...
گفتم فکر کردی من کم الکیم... من خیلی الکیم... و خندیدیم
بعد چند دقیقه قدم زدن توی سکوت گفت :
الی! من باید چیکار کنم؟!
نشستم روی تیکه سنگ... دستمو کردم توی آب و چشمامو بستم...
حس میکردم اونم نشسته روی دو پا...
گفتم الان دلت میخواد چیکار کنی؟ درست و غلطشو بیخیال... چی دلت میخواد...
گفت نمیدونم والا...
چشمامو باز کردم. دستشو گرفتم... کشیدمش داخل جو و فرار کردم...
داد زد :الیییییی
و با لباسای خیس دوید طرفم....
گفتم این همون کاریه که باید بکنی... #دل_و_عقل #الهام_جعفری
قول داده بودم تا حرفاش تموم نشه ساکت دنبالش برم...
ادامه داد: الی میدونی چیه؛ من آخرش نفهمیدم یه دختر چه کاری رو میتونه انجام بده و چه کاری رو نه...
اینقدر مرزبندی کردند که آدم تو کار خودش میمونه...
واسه همین در عین اینکه خیلی بلدم عاشق بشم، دل ببندم، ادا و اطوارهای دخترونه بیام سعی میکنم مقابل مرد جماعت از حربه های دخترونه استفاده نکنم...
اینطوری خیالم راحته که کسی که نباید بهم دل نمیبنده...
اما راستش میدونی چی اذیتم میکنه؟!
اینکه فکر کنند من اینم... یه دختر زمخت و جدی و نابلد...
الی نمیدونم باید چیکار کنم؟ من هیچوقت دوست ندارم جاذبه های دخترونه ام رو ظاهر کنم...
یه حسی بهم میگه درست نیست... اما الی... اینطوری هم بد قضاوت میشم...
اینطوری هم هیچوقت اجازه نمیدم کسی دوستم داشته باشه...
پریدم بالای جوی آب... با اینکه چادرم بلند بود اما خوب تعادلمو نگه داشتم. داد زد:هی دختر... دمت گرم... فکر نمیکردم بتونی بپری...
گفتم فکر کردی من کم الکیم... من خیلی الکیم... و خندیدیم
بعد چند دقیقه قدم زدن توی سکوت گفت :
الی! من باید چیکار کنم؟!
نشستم روی تیکه سنگ... دستمو کردم توی آب و چشمامو بستم...
حس میکردم اونم نشسته روی دو پا...
گفتم الان دلت میخواد چیکار کنی؟ درست و غلطشو بیخیال... چی دلت میخواد...
گفت نمیدونم والا...
چشمامو باز کردم. دستشو گرفتم... کشیدمش داخل جو و فرار کردم...
داد زد :الیییییی
و با لباسای خیس دوید طرفم....
گفتم این همون کاریه که باید بکنی... #دل_و_عقل #الهام_جعفری
۱۱.۳k
۱۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.