سعی کرد دوباره بره جلواما جیمین دوباره جلوشو گرفت
سعی کرد دوباره بره جلو..اما جیمین دوباره جلوشو گرفت
چیم:ازت خواهش کردم..هیمن یه بار...جون من..اصلا جون ماری
با این حرف ات عصبی شو...یهو دست جیمین رو از رو بدنش جدا کرد و داد زد
ات:جون اونو قسم نخوررر(داد و جیغ)
چیم:باشه..باشه باشه..ببخشید...ولی توروخدا نرو..ات ازت خواهش میکنم نکن(بغض)
ات عصبی بود...ولی بیشتر..ناراحت..بود اون خیلی غمگین بود.. داغ رفتن جیمین تازه شد حقم داشت اون وقتا واقعا عاشقش بود ولی آیا هنوزم عاشقانه جیمین رو دوست داشت
چیم:هرچی تو بگی..نرو
ات:چرا نرم هاااان؟چرا نرم؟(جدی و عصبی و بغض)
چیم:نمیخوام بمیری لعنتی نمیخوامم میفهمیی؟
ات:اگه مرگم واست مهم بود اون روز نمیرفتی
چیم:باشه اون اشتباه من...من معذرت میخوام خوبه؟
ات:معذرت میخوای؟....واقعا برات متاسفم..
سرشو تکون داد و برگشت که به راهش ادامه بده
جیمین مجبورا رفت و ات رو براید استایل بغل کرد...ات جیغ و داد میکرد و خیلی تکون میخورد
که جیمین داد زد:اگه اون موقع یه ذره دوسم دارشتی ساکت شو و انقد تکون نخور کیم ات
ات بغض کرد.. این فکر جیمین نمیدونست اون چقدر دوستش داره آزارش میداد..
بالاخره از آب در اومدن..
جیمین با ملایمت پرسید:خونت کجاست؟
ات با دست نشونش داد.. جیمینم ات رو برد و داخل خونه گذاشت..رفت تو اتاق ات...یه لباس برداشت و رفت پیش ات
ات تمام مدت ساکت بود...چشمش پر از اشک بود.. داشت اورثینک میکرد..
جیمین نزدیک ات شد و سعی کرد لباسشو در بیاره که ات از تو خودش در اومد
به جیمین نگاه کرد..جیمینم متوجه نگاه ات شد...اما هیچکدوم حرفی نزدن...جیمینم لباس های ات رو عوض کرد
دوباره بغلش کرد و برد گذاشتش رو تخت...کنارش رو تخت نشست...و شروع کرد به حرف زدن
چیم:اتی عزیزم..قربونت برم من..چرا اینکارارو میکنی آخه؟
ات:مگه واسه کسی مهمه؟
چیم:آره مهمه...واسه من مهمه
ات پوزخندی زد و جواب داد:آره...مثل پارسال...یه چیزو میدونی؟امروز دقیقا همون روزه..
پارسال تو این روز...برای همیشه ولم کردی
چیم:من اون موقع مجبور بودم...تو شرایط خوبی نبودم خب..تو که شرایطمو نمیدونی..
ات:خب بگو که بدونم..مطمئنا از شرایط من بدتر نیست..ولی تو بگو
چیم:من اون موقع مشکوک به سرطان خون بودم..دکتر گفته بود ممکنه داشته باشم...اگه داشته بودم میمردم..نمیخواستم آسیب ببینی
ات خندش گرفت:🤣🤣🤣🤣سرطان خون؟🤣
و سپس به برگه ای که تو کشوی میز بود اشاره کرد..
ات:اون کشو رو باز کن...برگه آزمایش منه..
جیمینم اینکارو کرد..با فهمیدن این موضوع اندازهی چشمش تا حد زیادی بزرگ شد..
ات:انگار ارزومو برآورده کردی..ممنونم(آروم و زیرلب)
چیم:بگو که این اشتباهه..
ات:اشتباه؟ 🤣🤣🤣🤣
این حقیقته...
ادامه دارد..
*ببخشید بد شد..
چیم:ازت خواهش کردم..هیمن یه بار...جون من..اصلا جون ماری
با این حرف ات عصبی شو...یهو دست جیمین رو از رو بدنش جدا کرد و داد زد
ات:جون اونو قسم نخوررر(داد و جیغ)
چیم:باشه..باشه باشه..ببخشید...ولی توروخدا نرو..ات ازت خواهش میکنم نکن(بغض)
ات عصبی بود...ولی بیشتر..ناراحت..بود اون خیلی غمگین بود.. داغ رفتن جیمین تازه شد حقم داشت اون وقتا واقعا عاشقش بود ولی آیا هنوزم عاشقانه جیمین رو دوست داشت
چیم:هرچی تو بگی..نرو
ات:چرا نرم هاااان؟چرا نرم؟(جدی و عصبی و بغض)
چیم:نمیخوام بمیری لعنتی نمیخوامم میفهمیی؟
ات:اگه مرگم واست مهم بود اون روز نمیرفتی
چیم:باشه اون اشتباه من...من معذرت میخوام خوبه؟
ات:معذرت میخوای؟....واقعا برات متاسفم..
سرشو تکون داد و برگشت که به راهش ادامه بده
جیمین مجبورا رفت و ات رو براید استایل بغل کرد...ات جیغ و داد میکرد و خیلی تکون میخورد
که جیمین داد زد:اگه اون موقع یه ذره دوسم دارشتی ساکت شو و انقد تکون نخور کیم ات
ات بغض کرد.. این فکر جیمین نمیدونست اون چقدر دوستش داره آزارش میداد..
بالاخره از آب در اومدن..
جیمین با ملایمت پرسید:خونت کجاست؟
ات با دست نشونش داد.. جیمینم ات رو برد و داخل خونه گذاشت..رفت تو اتاق ات...یه لباس برداشت و رفت پیش ات
ات تمام مدت ساکت بود...چشمش پر از اشک بود.. داشت اورثینک میکرد..
جیمین نزدیک ات شد و سعی کرد لباسشو در بیاره که ات از تو خودش در اومد
به جیمین نگاه کرد..جیمینم متوجه نگاه ات شد...اما هیچکدوم حرفی نزدن...جیمینم لباس های ات رو عوض کرد
دوباره بغلش کرد و برد گذاشتش رو تخت...کنارش رو تخت نشست...و شروع کرد به حرف زدن
چیم:اتی عزیزم..قربونت برم من..چرا اینکارارو میکنی آخه؟
ات:مگه واسه کسی مهمه؟
چیم:آره مهمه...واسه من مهمه
ات پوزخندی زد و جواب داد:آره...مثل پارسال...یه چیزو میدونی؟امروز دقیقا همون روزه..
پارسال تو این روز...برای همیشه ولم کردی
چیم:من اون موقع مجبور بودم...تو شرایط خوبی نبودم خب..تو که شرایطمو نمیدونی..
ات:خب بگو که بدونم..مطمئنا از شرایط من بدتر نیست..ولی تو بگو
چیم:من اون موقع مشکوک به سرطان خون بودم..دکتر گفته بود ممکنه داشته باشم...اگه داشته بودم میمردم..نمیخواستم آسیب ببینی
ات خندش گرفت:🤣🤣🤣🤣سرطان خون؟🤣
و سپس به برگه ای که تو کشوی میز بود اشاره کرد..
ات:اون کشو رو باز کن...برگه آزمایش منه..
جیمینم اینکارو کرد..با فهمیدن این موضوع اندازهی چشمش تا حد زیادی بزرگ شد..
ات:انگار ارزومو برآورده کردی..ممنونم(آروم و زیرلب)
چیم:بگو که این اشتباهه..
ات:اشتباه؟ 🤣🤣🤣🤣
این حقیقته...
ادامه دارد..
*ببخشید بد شد..
- ۹.۰k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط