و باز هممدرسه ها شروع شد
و باز هم....مدرسه ها شروع شد..
اما یه اتفاق عجیب افتاد...تو روز اول مدرسه...ات و تهیونگ باهم همکلاسی بودن...
نمیدونم...شاید دست تقدیر.. و شاید هم اتفاقی بود
اما این اتفاقی بود که اونارو خوشحال کرده بود...
یه مدتی گذاشت...در حقیقت...یک ماه .... که یه روزی از روز ها...تهیونگ به مدرسه نیومد....اون عادت نداشت غیبت کنه...ات هم از هر جایی بی خبر وقتی از مدرسه برگشت بهش پیام داد...و حدس بزنید چیشد؟
مادر تهیونگ فوت کرده بود..
خیلی ناراحت بود..حقم داشت..و ات تو اون مواقع کنارش بود...
یک مدت بعد...صمیمیت این دوتا دوست قدری شدید بود که حتی رفت و آمد خانوادگی داشتن.. طی اتفاقاتی..پدر ته..از مادر ات خاستگاری کرد و جواب مثبت شنید...
اما این موضوع باعث عصبانیت..این دو تا بچه شد
*خسته شدمممم
برای امشب کافیه دیگه...
دوستون دارم...بای بای❤️🥲
اما یه اتفاق عجیب افتاد...تو روز اول مدرسه...ات و تهیونگ باهم همکلاسی بودن...
نمیدونم...شاید دست تقدیر.. و شاید هم اتفاقی بود
اما این اتفاقی بود که اونارو خوشحال کرده بود...
یه مدتی گذاشت...در حقیقت...یک ماه .... که یه روزی از روز ها...تهیونگ به مدرسه نیومد....اون عادت نداشت غیبت کنه...ات هم از هر جایی بی خبر وقتی از مدرسه برگشت بهش پیام داد...و حدس بزنید چیشد؟
مادر تهیونگ فوت کرده بود..
خیلی ناراحت بود..حقم داشت..و ات تو اون مواقع کنارش بود...
یک مدت بعد...صمیمیت این دوتا دوست قدری شدید بود که حتی رفت و آمد خانوادگی داشتن.. طی اتفاقاتی..پدر ته..از مادر ات خاستگاری کرد و جواب مثبت شنید...
اما این موضوع باعث عصبانیت..این دو تا بچه شد
*خسته شدمممم
برای امشب کافیه دیگه...
دوستون دارم...بای بای❤️🥲
- ۶.۶k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط