و باز هممدرسه ها شروع شد

و باز هم....مدرسه ها شروع شد..
اما یه اتفاق عجیب افتاد...تو روز اول مدرسه...ات و تهیونگ باهم همکلاسی بودن...
نمیدونم...شاید دست تقدیر.. و شاید هم اتفاقی بود
اما این اتفاقی بود که اونارو خوشحال کرده بود...
یه مدتی گذاشت...در حقیقت...یک ماه .... که یه روزی از روز ها...تهیونگ به مدرسه نیومد....اون عادت نداشت غیبت کنه...ات هم از هر جایی بی خبر وقتی از مدرسه برگشت بهش پیام داد...و حدس بزنید چیشد؟
مادر تهیونگ فوت کرده بود..
خیلی ناراحت بود..حقم داشت..و ات تو اون مواقع کنارش بود...
یک مدت بعد...صمیمیت این دوتا دوست قدری شدید بود که حتی رفت و آمد خانوادگی داشتن.. طی اتفاقاتی..پدر ته..از مادر ات خاستگاری کرد و جواب مثبت شنید...
اما این موضوع باعث عصبانیت..این دو تا بچه شد






*خسته شدمممم
برای امشب کافیه دیگه...
دوستون دارم...بای بای❤️🥲
دیدگاه ها (۵)

وقتی بیدار شد ماری پیشش بود..رو تخت بود..ماری هم کنارش مدام ...

سعی کرد دوباره بره جلو..اما جیمین دوباره جلوشو گرفتچیم:ازت خ...

هنوز داخل آب نرفته بود که...دوباره خون دماغ شد و مجبور شد زو...

تقریبا تا پایین گردنش توی آب بود..ناگهان صدایی توی سرش داد ز...

پارت ۲۰ات: اخ جیمین سرشو از تو گردن از بیرون میاره جیمین: بی...

پارت ۱:)

#عشق_بی_رحمات:ایزول بودتهیونگ:پس کار ایزول بود....چی کارش کر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط