part
♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :
part⁴"
ویو خانم لیرا"
با دیدن کتاب سریع به سمتش رفتم..نمیدونستم باید چی بهش بگم..
لی:مشتری نمیاد..میتونی بری..اماده شو..
بعداز اینکه رفت داخل خونه برگشتم و وارد کتابخونه شدم..
با دیدن اخرین صفحه ی سفید نگران شد..
هنوز زود بود ولی..
نشستو شروع کرد به اخرین صفحه و تکمیل کردن کتاب..
ا.ت باید تا اخر امشب وارد این داستان بشه..
با نوشتن کلمه [پایان]کتاب رو بست..
کتاب امادست برای یک زندگی...
_____________________
روی تخت غلت خورد..
روز هاش تکراری بود..با جرقه ای که به سرش خورد..سیخ وایساد..
به ساعت خیره بود..
۸ونیم)
سریع شروع کرد به ارایش کردنو فر کردن موهای بلنده طلاییش..
بار...
فعلا بهترین مکان برای از فکر در اومدن مشکلاتش..
لباسی سیاه رنگ و کوتاه انتخاب کردو پوشید..
جلوی اینه وایساد..
خندیدو شروع کرد به چرتو پرت گفتن..
ا.ت:جوننن نبرنت..
بعد موهاش رو پشت گوشش انداخت و شونه های سفید لختش رو نمایان کرد..
.
.
باری کم نفر انتخاب کرد..
نه خطرناک بود و نه درجه بالا که بشه شبا کار هایی کرد..
ولی نگاه های سنگینی رو حس میکرد..
گوشه ای اروم گرفتو نشست..
_:سوارشتون؟!
بهش خیره شد...
ا.ت:یه وسیکی ۲۰ درصدی..
از قیافه خدمتکاره واضح بود که میگفت برو همون اب رو بخور..
خدمتکار:۲۰ درصد؟
ا.ت:نه ۸۰ درصدی..
این چه انتخابی بود.؟یه ذره نخورده معلوم نبود چیکارا میکرد؟
کمی ازش خورد که از شدت تلخ بودن صورتش جمع شد..
ا.ت:چه زهره ماریه..
یهو لیوان رو گرفتو یه نفس همش رو نوشید..
دستش رو روی صورتش گذاشت..
متوجه هوشیاریش شد..با اینکه نمیخواست انقدر زود بره..ولی از بار خارج شد..
به سمته خونه حرکت میکرد ولی با سرعت لاکپشت..
نمیتونست وزنه خودش رو تحمل کنه..یهو هرچی خورده بود رو بالا اورد..
لعنتییی..
میخواست بلند بشه ولی بدنش مانعش بود..
روی زمین ناخود آگاه دراز کشید..
بارون شروعکرد به باریدن و قطره های کوچیک رو صورتش می افتادن..
دستش رو روی چشماش قرار دادو مالوند...
و همون لحظه او وارد دنیایی شد..که عشقو نفرت داخلش بود..
داستانی که قراره همه چیشو تغییر بده...
___^__^__________
جئون جونگکوک بزرگ..
با اینکه ۲ساله بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده..ولی بخاطر قدرته زیادش هیچی نتونسته جاشو بگیره..
داخل این بیهوشی..کاملا یک دنیای دیگه رو تجربه میکنه..
که فقط یک خوابه...!
شروع داستان رویایی...!■☆
..
..
part⁴"
ویو خانم لیرا"
با دیدن کتاب سریع به سمتش رفتم..نمیدونستم باید چی بهش بگم..
لی:مشتری نمیاد..میتونی بری..اماده شو..
بعداز اینکه رفت داخل خونه برگشتم و وارد کتابخونه شدم..
با دیدن اخرین صفحه ی سفید نگران شد..
هنوز زود بود ولی..
نشستو شروع کرد به اخرین صفحه و تکمیل کردن کتاب..
ا.ت باید تا اخر امشب وارد این داستان بشه..
با نوشتن کلمه [پایان]کتاب رو بست..
کتاب امادست برای یک زندگی...
_____________________
روی تخت غلت خورد..
روز هاش تکراری بود..با جرقه ای که به سرش خورد..سیخ وایساد..
به ساعت خیره بود..
۸ونیم)
سریع شروع کرد به ارایش کردنو فر کردن موهای بلنده طلاییش..
بار...
فعلا بهترین مکان برای از فکر در اومدن مشکلاتش..
لباسی سیاه رنگ و کوتاه انتخاب کردو پوشید..
جلوی اینه وایساد..
خندیدو شروع کرد به چرتو پرت گفتن..
ا.ت:جوننن نبرنت..
بعد موهاش رو پشت گوشش انداخت و شونه های سفید لختش رو نمایان کرد..
.
.
باری کم نفر انتخاب کرد..
نه خطرناک بود و نه درجه بالا که بشه شبا کار هایی کرد..
ولی نگاه های سنگینی رو حس میکرد..
گوشه ای اروم گرفتو نشست..
_:سوارشتون؟!
بهش خیره شد...
ا.ت:یه وسیکی ۲۰ درصدی..
از قیافه خدمتکاره واضح بود که میگفت برو همون اب رو بخور..
خدمتکار:۲۰ درصد؟
ا.ت:نه ۸۰ درصدی..
این چه انتخابی بود.؟یه ذره نخورده معلوم نبود چیکارا میکرد؟
کمی ازش خورد که از شدت تلخ بودن صورتش جمع شد..
ا.ت:چه زهره ماریه..
یهو لیوان رو گرفتو یه نفس همش رو نوشید..
دستش رو روی صورتش گذاشت..
متوجه هوشیاریش شد..با اینکه نمیخواست انقدر زود بره..ولی از بار خارج شد..
به سمته خونه حرکت میکرد ولی با سرعت لاکپشت..
نمیتونست وزنه خودش رو تحمل کنه..یهو هرچی خورده بود رو بالا اورد..
لعنتییی..
میخواست بلند بشه ولی بدنش مانعش بود..
روی زمین ناخود آگاه دراز کشید..
بارون شروعکرد به باریدن و قطره های کوچیک رو صورتش می افتادن..
دستش رو روی چشماش قرار دادو مالوند...
و همون لحظه او وارد دنیایی شد..که عشقو نفرت داخلش بود..
داستانی که قراره همه چیشو تغییر بده...
___^__^__________
جئون جونگکوک بزرگ..
با اینکه ۲ساله بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده..ولی بخاطر قدرته زیادش هیچی نتونسته جاشو بگیره..
داخل این بیهوشی..کاملا یک دنیای دیگه رو تجربه میکنه..
که فقط یک خوابه...!
شروع داستان رویایی...!■☆
..
..
- ۷.۱k
- ۲۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط