میان دو نگاه
p:۱۱
بارون تندتر شده بود.
چان هنوز جلوتر ایستاده بود و مثل سپر، تو رو پشت خودش نگه داشته بود.
هیونجین اما حتی یک لحظه چشم ازت برنمیداشت…
نگاهش لرزون بود، خشمگین، سردرگم—
اما پشتش یه چیزی بود که همیشه ازش فرار میکرد:
ترس از دست دادنت.
هیونجین یک قدم جلو رفت.
چان محکمتر جلوت ایستاد.
چان:
«اگه حرفی داری، با من بزن، نه با اون.»
هیونجین خندید.
نه از اون خندههای خوشگل و ملایمش.
از اون خندههایی که آدم رو میترسونه.
هیونجین:
«تو کی هستی که وسط ما حرف بزنی؟
قبل از اینکه تو حتی فکرش رو بکنی…
من عاشقش بودم.»
تو نفست بند آمد.
هر دو شوکه شدین—
هم تو، هم چان.
چان اخم کرد:
«هیونجین، الان وقت—»
هیونجین بلند گفت:
«هنوزم عاشقشم!
میفهمی؟
عاشقشم.»
صداش شکست.
تو ناخودآگاه یک قدم جلو رفتی…
اما چان سریع جلوت رو گرفت.
و اینجاست که
اتفاق شوکهکننده افتاد.
هیونجین—
با چشمای خیس،
با نفسهای تند،
با موهای بارونخورده—
یک دفعه اومد جلو،
با یه سرعتی که حتی چان فرصت واکنش نداشت،
و
تو رو کشید سمت خودش.
نه آروم.
نه قابلپیشبینی.
یه کشش ناگهانی، از ته دل، از ته ترس، از ته عشق.
تو خوردی توی سینش.
بازوهاشو دورت حلقه کرد—
محکم، انگار میترسید اگه شل کنه فرار میکنی.
هیونجین:
«فقط یک لحظه…
فقط یه لحظه بذار پست بگیرم… قبل از اینکه اون همهچیو ازم بگیره.»
چان یک قدم جلو اومد، عصبی، اما متوقف شد.
تو بین دستای هیونجین بودی
و تکون نمیتونستی بخوری.
هیونجین سرش رو پایین آورد، پیشونیشو گذاشت روی شونت.
صدای لرزونش توی گوشت پیچید:
«اگه بدونم… یه درصد… هنوز دوستم داری…
میجنگم.
هرکاری لازم باشه میکنم.
فقط…
فقط بگو هنوز دیر نشده.»
تو خشکت زده بود.
چان هم.
فقط صدای بارون بود و نفسهای سنگینشون.
هیونجین یکم عقب رفت و مستقیم تو چشمات نگاه کرد—
چشمایی که از اشک برق میزد.
و همون لحظه چان گفت:
چان:
«بسّه.
تو نمیتونی عشق رو با زور ازش بکشی بیرون.»
هیونجین نگاهشو از تو گرفت و زد توی چشمهای چان:
«ولی تو داری با آرامش ازش میکشی بیرون.
اونم فرقی نداره.»
تو قلبت درد گرفت.
هر دو داشتند تو رو میخواستند—
اما به دو روش کاملاً متفاوت.
هیونجین با ترس.
چان با آرامش.
و تو…
بینشون گیر افتاده بودی.
هیچکدوم عقب نمیکشیدند.
و حالا
تو باید فکر میکردی…
قلبت برای کدومشون تندتر میزنه؟
*پایان*
بارون تندتر شده بود.
چان هنوز جلوتر ایستاده بود و مثل سپر، تو رو پشت خودش نگه داشته بود.
هیونجین اما حتی یک لحظه چشم ازت برنمیداشت…
نگاهش لرزون بود، خشمگین، سردرگم—
اما پشتش یه چیزی بود که همیشه ازش فرار میکرد:
ترس از دست دادنت.
هیونجین یک قدم جلو رفت.
چان محکمتر جلوت ایستاد.
چان:
«اگه حرفی داری، با من بزن، نه با اون.»
هیونجین خندید.
نه از اون خندههای خوشگل و ملایمش.
از اون خندههایی که آدم رو میترسونه.
هیونجین:
«تو کی هستی که وسط ما حرف بزنی؟
قبل از اینکه تو حتی فکرش رو بکنی…
من عاشقش بودم.»
تو نفست بند آمد.
هر دو شوکه شدین—
هم تو، هم چان.
چان اخم کرد:
«هیونجین، الان وقت—»
هیونجین بلند گفت:
«هنوزم عاشقشم!
میفهمی؟
عاشقشم.»
صداش شکست.
تو ناخودآگاه یک قدم جلو رفتی…
اما چان سریع جلوت رو گرفت.
و اینجاست که
اتفاق شوکهکننده افتاد.
هیونجین—
با چشمای خیس،
با نفسهای تند،
با موهای بارونخورده—
یک دفعه اومد جلو،
با یه سرعتی که حتی چان فرصت واکنش نداشت،
و
تو رو کشید سمت خودش.
نه آروم.
نه قابلپیشبینی.
یه کشش ناگهانی، از ته دل، از ته ترس، از ته عشق.
تو خوردی توی سینش.
بازوهاشو دورت حلقه کرد—
محکم، انگار میترسید اگه شل کنه فرار میکنی.
هیونجین:
«فقط یک لحظه…
فقط یه لحظه بذار پست بگیرم… قبل از اینکه اون همهچیو ازم بگیره.»
چان یک قدم جلو اومد، عصبی، اما متوقف شد.
تو بین دستای هیونجین بودی
و تکون نمیتونستی بخوری.
هیونجین سرش رو پایین آورد، پیشونیشو گذاشت روی شونت.
صدای لرزونش توی گوشت پیچید:
«اگه بدونم… یه درصد… هنوز دوستم داری…
میجنگم.
هرکاری لازم باشه میکنم.
فقط…
فقط بگو هنوز دیر نشده.»
تو خشکت زده بود.
چان هم.
فقط صدای بارون بود و نفسهای سنگینشون.
هیونجین یکم عقب رفت و مستقیم تو چشمات نگاه کرد—
چشمایی که از اشک برق میزد.
و همون لحظه چان گفت:
چان:
«بسّه.
تو نمیتونی عشق رو با زور ازش بکشی بیرون.»
هیونجین نگاهشو از تو گرفت و زد توی چشمهای چان:
«ولی تو داری با آرامش ازش میکشی بیرون.
اونم فرقی نداره.»
تو قلبت درد گرفت.
هر دو داشتند تو رو میخواستند—
اما به دو روش کاملاً متفاوت.
هیونجین با ترس.
چان با آرامش.
و تو…
بینشون گیر افتاده بودی.
هیچکدوم عقب نمیکشیدند.
و حالا
تو باید فکر میکردی…
قلبت برای کدومشون تندتر میزنه؟
*پایان*
- ۸.۰k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط