میان دو نگاه

p:۹
تو همون وسط کوچه، بین چان و هیونجین، قلبت داشت از گلوت می‌زد بیرون.

هیونجین اخماش توهم بود.
چان… منتظر.
و تو… با یه قدم کوچیک، همه‌چیز رو تعیین کردی.

تو:
«چان… با تو می‌رم.»

هیونجین همون لحظه پلک نزد.
هیچ حرکت، هیچ صدا، هیچ اعتراض.
فقط…
یه سکوت سنگین.
اون سکوتی که بدتر از هر دعواست.

چان لبخند کوتاهی زد.
نه از سر پیروزی.
از سر اینکه تو انتخابش کردی.

چان:
«باشه، پس بزن بریم.»

تو به هیونجین نگاه کردی، یه لحظه.
به امید اینکه چیزی بگه. اعتراضی. حرفی.
اما فقط…
یک قدم عقب رفت.

هیونجین (آروم اما تیغ‌دار):
«خوبه. خوش بگذره.»

و برگشت سمت ماشینش.
در رو محکم بست.
و رفت.

تو همون لحظه یه چیزی ته دلت شکست…
یه چیزی که اسمش رو نمی‌فهمیدی.

چان موتور رو روشن کرد و با دست اشاره کرد سوار بشی.

وقتی نشستی، صدای موتور که بلند شد، چان خم شد و آروم گفت:

چان:
«نمی‌خواستم بینمون انتخاب کنی… ولی خوشحالم انتخابم کردی.»

تو لبخند کم‌رنگی زدی.
چان گاز داد و حرکت کرد.


---

باد تو صورتت می‌خورد و چان هر از گاهی از آینه نگاهت می‌کرد.
یه نگاه ملایم، یه جور مراقبت.

بالاخره نگه داشت جلوی یه کافه‌ی دنج.

تو:
«اینجا؟»

چان:
«آره. می‌خواستم یه جایی بیارمت که بتونی آروم باشی.»

نشستید.
چان لیوان قهوه‌اش رو چرخوند و گفت:

چان:
«می‌دونم… فشار روش زیاده. روی هیونجین. ولی من اجازه نمی‌دم اون فشار روی تو بیفته.»

تو آروم سر تکون دادی.
نمی‌خواستی زیاد درمورد هیونجین حرف بزنی.
ولی چان خودش آورد وسط.

چان:
«می‌دونم برات مهمه. می‌شه فهمید. از نگاهت.»

تو:
«نه… یعنی… آره ولی—»

چان لبخند زد.
یه لبخند کسلانه اما دلبرانه.

چان:
«نگران نباش. من عجله ندارم. نمی‌خوام مجبور به چیزی بشی.»

اون لحظه…
تو فهمیدی چرا چان متفاوتِ.
چرا حضورش آرومت می‌کنه.

ولی قبل از اینکه جواب بدی…

گوشی چان ویبره رفت.
اسم روی صفحه:

هیونجین

چان نگاهت کرد.

چان:
«می‌خوای جواب بدم؟»

تو مکث کردی.
مثل اینکه یه چیزی درونت از شنیدن اسمش تیر کشید.

تو:
«…هرکاری خودت می‌خوای.»

چان گوشی را برداشت ولی هنوز جواب نداد.
چشم‌هاشو لحظه‌ای بست، نفسش رو بیرون داد و…
تماس رو رد کرد.

چان:
«الان… فقط می‌خوام با تو حرف بزنم.»

قلبت لرزید.

یه لرزش عجیب.
یه چیزی بین آرامش و هیجان.

ولی درست همون لحظه…

پیام پشت پیام از هیونجین اومد.

هیونجین: «کجایی؟»
هیونجین: «باهاشی؟»
هیونجین: «می‌تونم ببینمت؟»
هیونجین: «حداقل جواب بده.»

چان از روی میز خم شد و پیام‌ها رو دید.
چشم‌هاش سرد شد.
نه از خشم…
از رقابت.

چان:
«می‌خوای برگردیم؟»

تو حس کردی هر جوابی که بدی، دنیا تغییر می‌کنه.

تو:
«نه… می‌خوام بمونم.»

چان لبخند محوی زد.
قهوه‌اش را برداشت و گفت:

چان:
«پس از اینجا شروع می‌کنیم.»

تو:
«شروع؟ چی؟»

چان:
«داستانِ ما.»

و تو…
برای اولین بار احساس کردی دنیا داره از "دو نفر" به سمت "تو و یک نفر" حرکت می‌کنه.

اما هنوز…
هیچ‌چیز قطعی نبود.

هیونجین اون طرف منتظر بود.
با چشم‌هایی که فقط تو رو می‌دید.
و قلبش داشت کم‌کم تاریک می‌شد.
*پایان*
دیدگاه ها (۶)

استوری درخواستی

استوری درخواستی

میان دو نگاه

وقتی پریودی و دلت درد میکنه

میان دونگاه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط