پکی
سلام من ا.ت هستم و ۲۷ سالمه
من مریضی قلبی دارم اما از وقتی که با نامجون ازدواج کردم دیگه ردی ازش ندیدم و دکترمم گفت اگر همین جور ادامه بدم خوب خوب میشم و من واقعا خوشحال بودم
امشب تولد نامجونه و من برای سوپرایز کردنش همه ی پسرا رو دعوت کردم و همه ی دوستام و همه چیز و اماده کرده بودم گوری برنامه ریزی کردم که فکر کنه امشب خونه نیستم و تنها عه
″حال″
کوک:ا.ت شمعارو روشن کن ماشینش داره میاد
ا.ت:زود باشید همه برقا رو بزنید بدو بدو
تهیونگ: جیمین برو گم شو ان ور قرار من اینجا قایم بشم
جین:سسسسسسس
صدای کلید در امد و تا امد داخل و لامپا رو روشن کردددد...
همه پریدیم جلوش اما با چیزی که دیدیم هممون خشکمون زد...
(یکم کرم بریزم)
(پیام بازرگانی)
(قرار نیست خیانت کنه)
(خیالتون از ان نظر راحت)
(جعرررر)
(پایان پیام بازرگانی)
نامجون داشت خون بالا میاورد ا.ت سریع کیک و داد دست لارا(رفیقشششش)و امد سمت نامجون با ترس نگاش کرد نامجون داشت بیهوش میشد
ا.ت:زنگ بزنید اورژانس(جیغ میکشه)
ا.ت:نامجون...نامی...چاگیییییی...چاگییییی تروخدا چشماتو نبند چاگییییی عشقم خواهش میکنم لطفا لطفا چشماتو بند(گریه)
شوگا:لعنتی سه تا بیمارستان زنگ زدم دعا کنید زود برسن
با کلی دشواری ارژانس امد بعد پنج دقیقه سریع همتون رفتید دنبال ماشین ارژانس توی بیمارستان بودید...
(پرش زمانی به ۱۵ ساعت بعد)
لارا:ا.ت می خوای به خوابی دیگه احساس میکنم تو رفتی تو اتاق عمل عزیزم رنگت پریده چرا چیزی نمی خوری
ا.ت:لا..لارا...لطفا...لطفا بس کن
دکتر امد بیرون
ا.ت:دکتر دکتر حال حال همسرم چطوره
دکتر مونده بود چی بگه با چهره ای ناراحت نگات کرد
ا.ت:عوضی میگم حالشششش چطوره مگه کری(داد)
کوک:ا.ت اروم باش
ا.ت:نمی خوام اروم باشمممم...د بنالللللل
دکتر:تا پارچه ی سفید روش ننداختن میتونید برید پیششون
ا.ت خوشکش زده بود تنها کاری که کردی دیید سمت اتاق نامجون و محکم بغلش کرد و فقط داشت گریه می کرد و چیزایی زمزمه میکرد
ا.ت:چاگی تو نمیمیری مگه نه تو نباید بمیری چاگیییی
نامجون ضربان قلبش همین جور امد پایین و پایین تر تا اینکه...دیگه ضربانی نداشت(خدانکنههههصحصیتکسببجصخثتبت)
ا.ت زل زده بود به صحنه ی روبروش انا داشتن چیکار می کردن چرا چرا دارن پارچه میندازن روی زندگیش ا.ت قلبش درد گرفت هیلی بد درد گرفت نمی دونست چه خبره دنیا دور سرش می چرخید...چرا؟چرا امروز؟چرا روز تولد زندگیش؟چرا همون روزی که کلی براش برنامه ریخته بود؟چرا یکی باید با چاقو زندگیشو بزنه؟
چرا؟چرا؟چرا؟
ا.ت همون جا ایست قلبی کرد و به کما رفت الان نزدیک ۵ ساله که هنوز داخل کماست و لارا اجازه نمیده که دکترا ا.ت بهترین رفیقشو بکشن
اما زنده موندن برای ا.ت بدون زندگیش همه چیزش...چه فایده ای داشت؟
من مریضی قلبی دارم اما از وقتی که با نامجون ازدواج کردم دیگه ردی ازش ندیدم و دکترمم گفت اگر همین جور ادامه بدم خوب خوب میشم و من واقعا خوشحال بودم
امشب تولد نامجونه و من برای سوپرایز کردنش همه ی پسرا رو دعوت کردم و همه ی دوستام و همه چیز و اماده کرده بودم گوری برنامه ریزی کردم که فکر کنه امشب خونه نیستم و تنها عه
″حال″
کوک:ا.ت شمعارو روشن کن ماشینش داره میاد
ا.ت:زود باشید همه برقا رو بزنید بدو بدو
تهیونگ: جیمین برو گم شو ان ور قرار من اینجا قایم بشم
جین:سسسسسسس
صدای کلید در امد و تا امد داخل و لامپا رو روشن کردددد...
همه پریدیم جلوش اما با چیزی که دیدیم هممون خشکمون زد...
(یکم کرم بریزم)
(پیام بازرگانی)
(قرار نیست خیانت کنه)
(خیالتون از ان نظر راحت)
(جعرررر)
(پایان پیام بازرگانی)
نامجون داشت خون بالا میاورد ا.ت سریع کیک و داد دست لارا(رفیقشششش)و امد سمت نامجون با ترس نگاش کرد نامجون داشت بیهوش میشد
ا.ت:زنگ بزنید اورژانس(جیغ میکشه)
ا.ت:نامجون...نامی...چاگیییییی...چاگییییی تروخدا چشماتو نبند چاگییییی عشقم خواهش میکنم لطفا لطفا چشماتو بند(گریه)
شوگا:لعنتی سه تا بیمارستان زنگ زدم دعا کنید زود برسن
با کلی دشواری ارژانس امد بعد پنج دقیقه سریع همتون رفتید دنبال ماشین ارژانس توی بیمارستان بودید...
(پرش زمانی به ۱۵ ساعت بعد)
لارا:ا.ت می خوای به خوابی دیگه احساس میکنم تو رفتی تو اتاق عمل عزیزم رنگت پریده چرا چیزی نمی خوری
ا.ت:لا..لارا...لطفا...لطفا بس کن
دکتر امد بیرون
ا.ت:دکتر دکتر حال حال همسرم چطوره
دکتر مونده بود چی بگه با چهره ای ناراحت نگات کرد
ا.ت:عوضی میگم حالشششش چطوره مگه کری(داد)
کوک:ا.ت اروم باش
ا.ت:نمی خوام اروم باشمممم...د بنالللللل
دکتر:تا پارچه ی سفید روش ننداختن میتونید برید پیششون
ا.ت خوشکش زده بود تنها کاری که کردی دیید سمت اتاق نامجون و محکم بغلش کرد و فقط داشت گریه می کرد و چیزایی زمزمه میکرد
ا.ت:چاگی تو نمیمیری مگه نه تو نباید بمیری چاگیییی
نامجون ضربان قلبش همین جور امد پایین و پایین تر تا اینکه...دیگه ضربانی نداشت(خدانکنههههصحصیتکسببجصخثتبت)
ا.ت زل زده بود به صحنه ی روبروش انا داشتن چیکار می کردن چرا چرا دارن پارچه میندازن روی زندگیش ا.ت قلبش درد گرفت هیلی بد درد گرفت نمی دونست چه خبره دنیا دور سرش می چرخید...چرا؟چرا امروز؟چرا روز تولد زندگیش؟چرا همون روزی که کلی براش برنامه ریخته بود؟چرا یکی باید با چاقو زندگیشو بزنه؟
چرا؟چرا؟چرا؟
ا.ت همون جا ایست قلبی کرد و به کما رفت الان نزدیک ۵ ساله که هنوز داخل کماست و لارا اجازه نمیده که دکترا ا.ت بهترین رفیقشو بکشن
اما زنده موندن برای ا.ت بدون زندگیش همه چیزش...چه فایده ای داشت؟
۲۷.۸k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.