🖤فیک زندانی پارت ۱🖤
پارت ۱ فیک زندانی:
ویو ا.ت:صبح مثل همیشه از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم، صبحانه هم یه چیزی آماده کردم و خوردم.
بعدش رفتم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم ، لباس خونگیمو پوشیدم و موهامو خشک کردم چون صاف بود دیگه اتو مو نکشیدم.
رفتم یه نیم ساعتی توی اینستا چرخیدم ساعت ۷:۱۵ بود سریع رفتم و یه آرایش لایک کردم و یه لباس مناسب پوشیدم و سوار ماشینم رفتم کلانتری.
دیروز رئیس بهم گفته بود امروز روی پرونده ی یکی از خطرناک ترین قاتل دنیا کار کنیم رفتم کلانتری و به رئیس و همکارام سلام کردم:
ا.ت:سلام قربان
رئیس:سلام میدونی که امروز باید یکی از خطرناک ترین مجرم هارو بگیری مگه نه؟!
ا.ت:بله ، اما من فقط فکر میکنم که هنوز کامل آماده نیستم چون همینطور که خودتون میدونید پارک جیمین کلی آدم کشته و من می ترسم از پسش بر نیام...
رئیس:مهم نیست من مطمعنم که تو میتونی
ا.ت :چشم _ذهن ا.ت(اه مرتیکه ی اسکول میگم نمی تونم هی میگه مهم نیست😐😑)
بالاخره با هزار بدبختی پارک جیمین رو بازداشت
کردن و من کلی استرس داشتم، اون هرکاری از
دستش بر میومد و حتی ممکنه با دست بسته م یه بلایی سرم بیاره.
راستش من آدم ترسویی نیستم اما این سری واقعا ترسیده بودم بالاخره آوردن و من باید برم ببینمش.
راه افتادم به سمت سلولی که گرفته بودنش... 🚶♀️🚶♀️
درو باز کردم و با دیدن صحنه ی رو به روم یه لحظه احساس کردم پشمام ریخت ... .(قیافه ی ادمین:😐)
اون .... همون پسره بود که چند روز پیش دیده بودش😦😧
فلش بک به چند روز پیش :
به روز عادی بود که مرخصی گرفته بودم و داشتم توی پارک قدم میزدم
وقتی داشتم راه میرفتم یهو صدایی به گوشم خورد که شبیه صدای ناله بود(مغزتون رو بشورید با اسید منظورم داد و کمک خواستن یه دختره بود)
منم که کنجکاو بودم رفتم سمت صدا و دیدم چند تا پسر ریختن سر یه دختر و دارن اذیتش میکنن و میزدنش.
سریع رفتم سمتشون و گفتم:
ا.ت:دارین چه غلطی میکنین؟ (با صدای نسبتا بلند)
و... .
پارت بعدی یی شرط داره
5 تا لایک❤
8 تا کامنت📨📱
ویو ا.ت:صبح مثل همیشه از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم، صبحانه هم یه چیزی آماده کردم و خوردم.
بعدش رفتم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم ، لباس خونگیمو پوشیدم و موهامو خشک کردم چون صاف بود دیگه اتو مو نکشیدم.
رفتم یه نیم ساعتی توی اینستا چرخیدم ساعت ۷:۱۵ بود سریع رفتم و یه آرایش لایک کردم و یه لباس مناسب پوشیدم و سوار ماشینم رفتم کلانتری.
دیروز رئیس بهم گفته بود امروز روی پرونده ی یکی از خطرناک ترین قاتل دنیا کار کنیم رفتم کلانتری و به رئیس و همکارام سلام کردم:
ا.ت:سلام قربان
رئیس:سلام میدونی که امروز باید یکی از خطرناک ترین مجرم هارو بگیری مگه نه؟!
ا.ت:بله ، اما من فقط فکر میکنم که هنوز کامل آماده نیستم چون همینطور که خودتون میدونید پارک جیمین کلی آدم کشته و من می ترسم از پسش بر نیام...
رئیس:مهم نیست من مطمعنم که تو میتونی
ا.ت :چشم _ذهن ا.ت(اه مرتیکه ی اسکول میگم نمی تونم هی میگه مهم نیست😐😑)
بالاخره با هزار بدبختی پارک جیمین رو بازداشت
کردن و من کلی استرس داشتم، اون هرکاری از
دستش بر میومد و حتی ممکنه با دست بسته م یه بلایی سرم بیاره.
راستش من آدم ترسویی نیستم اما این سری واقعا ترسیده بودم بالاخره آوردن و من باید برم ببینمش.
راه افتادم به سمت سلولی که گرفته بودنش... 🚶♀️🚶♀️
درو باز کردم و با دیدن صحنه ی رو به روم یه لحظه احساس کردم پشمام ریخت ... .(قیافه ی ادمین:😐)
اون .... همون پسره بود که چند روز پیش دیده بودش😦😧
فلش بک به چند روز پیش :
به روز عادی بود که مرخصی گرفته بودم و داشتم توی پارک قدم میزدم
وقتی داشتم راه میرفتم یهو صدایی به گوشم خورد که شبیه صدای ناله بود(مغزتون رو بشورید با اسید منظورم داد و کمک خواستن یه دختره بود)
منم که کنجکاو بودم رفتم سمت صدا و دیدم چند تا پسر ریختن سر یه دختر و دارن اذیتش میکنن و میزدنش.
سریع رفتم سمتشون و گفتم:
ا.ت:دارین چه غلطی میکنین؟ (با صدای نسبتا بلند)
و... .
پارت بعدی یی شرط داره
5 تا لایک❤
8 تا کامنت📨📱
۱۱.۰k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.