تک پارتیِ درخواستیی و متفاوت:)

بارون بی‌وقفه می‌بارید. وارد کافه شدی، جایی که صدای آروم موسیقی جاز و عطر قهوه هوای سنگین بیرون رو به گرمای دلپذیری تبدیل کرده بود. نگاهت به اطراف گشت و چشم‌هات به اون افتاد. مردی با کت تیره و شال گردنی رنگی، تنها، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. نگاهش به بیرون خیره بود، اما انگار روحش توی جایی دیگه پرسه می‌زد. چیزی در اون، توجهت رو جلب کرد. بی‌اختیار به سمتش رفتی: میتونم بشینم؟
پرسیدی و اون بدون هیچ مکثی، سرش رو کمی به نشانه تایید تکون داد.
روی صندلی کنار مرد نشستی. سکوت سنگین اما نه آزاردهنده‌ای بینتون جاری بود، تا اینکه مرد خودش شروع کرد: عجیبه، نه؟ بارون. انگار داره چیزی رو یادآوری می‌کنه، چیزی که فراموش کرده بودیم...
کمی مکث کردی و بعد جواب دادی : بارون... همیشه حس می‌کنم داره یه چیزی رو می‌شوره، اما بعضی چیزا، حتی با بارون هم پاک نمی‌شن
مرد نگاهش رو از پنجره جدا کرد و به چشمات خیره شد: درسته. بعضی دردها خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها هستن. اما شاید بارون یادمون بده که زندگی همیشه جریان داره، حتی وقتی زخمی باشه
حرفش تو رو به فکر فرو برد : زخم‌ها... فکر می‌کنی آدم چطور می‌تونه باهاشون کنار بیاد؟
مرد کمی سرش رو تکون داد، انگار که داشت پاسخش رو از دلش بیرون می‌کشید. : نه با فراموش کردن. بلکه با پذیرفتنشون. وقتی قبول کنی که این زخم‌ها بخشی از تو هستن، اون موقع می‌تونی باهاشون زندگی کنی
به چشماش که به طرز عجیبی می درخشید نگاه کردی: اما چطور می‌شه دوباره اعتماد کرد؟ وقتی کسی تو رو می‌شکنه، چطور می‌شه دوباره عاشق شد؟..
مرد لبخندی زد، لبخندی که انگار می‌خواست سنگینی سوالت رو سبک بکنه: «با بخشیدن. نه کسی که تو رو شکسته، بلکه خودت. باید خودت رو ببخشی که اجازه دادی اون اتفاق بیفته. فقط اون موقع می‌تونی دوباره شروع کنی..
چند لحظه‌ای در سکوت فکر کردی. این کلمات، سنگینی‌ای رو که روی قلبت بود کمی سبک‌تر کردن. سپس پرسیدی: تو هیچ‌وقت زخم خوردی؟
نگاه عمیقی به پنجره انداخت، انگار که بارون جواب سوالت رو می‌دونست: هر کسی یه جورایی زخمیه. من هم زخم‌هایی دارم که فکر می‌کردم هیچ‌وقت التیام پیدا نمی‌کنن...اما کم کم تونستم باهاشون کنار بیام.. شاید یجورایی عادت و پذیرفتن...
حرف‌هاش تو رو غرق در فکر کرد... مدت بیشتری با هم حرف زدید، درباره عشق، زخم‌ها، امید و حتی بارونی که بی‌وقفه می‌بارید. اما وقتی بارون یکم آروم گرفت، مرد بلند شد...
با تردید پرسیدی: می‌شه اسمت رو بدونم؟
لحظه‌ای مکث کرد، لبخندی زد : کیم تهیونگ
و بعد، بی‌هیچ حرف دیگه ای، از کافه بیرون رفت...
زیر لب اسمش رو با لبخند تکرار کردی: کیم تهیونگ... اسمش هم مثل حرفاش زیباست...

ممنون بابت ایده ی متفاوتت:)
سعی کردم قشنگ دربیاد... امیدوارم خوشت اومده باشه
@wixel
دیدگاه ها (۵۰)

تک پارتی از جیمینیییی!:))

دو پارتی از یونگی:)

بقیه‌ش:)

همکاری آوردم براتون:)

تک پارتی

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

black flower(p,286)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط