تک پارتی
دختری با زیبایی فرشته با موهای قهوه ای که در نور آفتاب روشن می شد چشمانی که هر انسانی را اسیر خودش می کرد.....
نامجون با چهره ای پر از شوق وارد کتابخانه شد لبخند بزرگی روی لباش بود با اشتیاق به سمت قفسه کتاب ها رفت با دختری مواجه شد در همان نگاه اول انگار چیزی درون اون شکل گرفت پسری که به این سادگی اتفاقی براش نمی افتاد الان فقط با یک نگاه مجذوب یک نفر شده بود به تو خیره شده بود نوری از لایه پنجره ای کتابخانه روی تو افتاد و با آفتاب دیگه رسماً شبیه فرشته ها شده بودی نمی تونست چیزی نگه از زیبایت برای همین گفت
نامجون:آفتاب فقط به نظر من آفتاب بود آفتابی که گرما و روشنایی داشت ولی الان می بینم که آفتاب چیزی بیشتر هست چیزی که می تونه یک انسان رو تبدیل به فرشته کنه فرشته ای که هر کسی ببینتش نمی تونه دیگه نگاهش نکنه.....
حرف هاش برات دلنشین بود انگار داخل قلبت اکلیل ریخته بود با لبخندی که شوق ازش می بارید گفتی
ات:حرف هاتون خیلی برام دلنشین هستن باعث افتخار من هست که کسی در موردم این جوری فکر کنه مخصوصاً کسی مثل شما که آدم متشخصی به نظر می آید.....
نامجون با حرفت کمی دست پاچه شد دستش محکم به قفسه خورد و چند تا کتاب افتار زمین نشست اونها رو جمع کنه تو هم خم شدی و یدونه کتابی که باقی مونده بود رو برداشتی و دادی به دستش کتاب ها رو سر جاشون
گذاشت و با لبخند آرومی گفت
نامجون : فقط حقیقت رو بیان کردم .....
صورتش کمی قرمز را شد
تک خنده ای کردن و گفتی
ات:چیزی شده حالتون خوبه ؟
نامجون:با خجالت و صدای آرومی گفت
نامجون:لحظه ای که دیدمت انگار داشتم رویا می دیدم احساسی که داشتم احساسی بود که هیچ وقت اون رو نداشتم حسی مثل عشق آره انگا تو همون نگاه اول عاشقت شدم ولی تصمیم با خودته میخوام اگه میشه من رو قبول کنی و این رویارو برام زنده کنی چشمات برق زد لبخندی روی لب هات شکل گرفت و بدون لحظه ای فکر کردن گفتی
ات:شاید اگر کس دیگه ای بودی این در خواست رو رد می کردم ولی اونجوری که ازم تعریف کردی دیگه نمی تونم ردت کنم
نامجون از هیجان آغوشش رو بار کرد و تو رو به آغوش کشید آره الان ۷ سال از اون موقع میگذره با پسری که حاصل از عشق بینتون هست زندگی شاد و عاشقانه کنار هم دارین
*پایان*
نامجون با چهره ای پر از شوق وارد کتابخانه شد لبخند بزرگی روی لباش بود با اشتیاق به سمت قفسه کتاب ها رفت با دختری مواجه شد در همان نگاه اول انگار چیزی درون اون شکل گرفت پسری که به این سادگی اتفاقی براش نمی افتاد الان فقط با یک نگاه مجذوب یک نفر شده بود به تو خیره شده بود نوری از لایه پنجره ای کتابخانه روی تو افتاد و با آفتاب دیگه رسماً شبیه فرشته ها شده بودی نمی تونست چیزی نگه از زیبایت برای همین گفت
نامجون:آفتاب فقط به نظر من آفتاب بود آفتابی که گرما و روشنایی داشت ولی الان می بینم که آفتاب چیزی بیشتر هست چیزی که می تونه یک انسان رو تبدیل به فرشته کنه فرشته ای که هر کسی ببینتش نمی تونه دیگه نگاهش نکنه.....
حرف هاش برات دلنشین بود انگار داخل قلبت اکلیل ریخته بود با لبخندی که شوق ازش می بارید گفتی
ات:حرف هاتون خیلی برام دلنشین هستن باعث افتخار من هست که کسی در موردم این جوری فکر کنه مخصوصاً کسی مثل شما که آدم متشخصی به نظر می آید.....
نامجون با حرفت کمی دست پاچه شد دستش محکم به قفسه خورد و چند تا کتاب افتار زمین نشست اونها رو جمع کنه تو هم خم شدی و یدونه کتابی که باقی مونده بود رو برداشتی و دادی به دستش کتاب ها رو سر جاشون
گذاشت و با لبخند آرومی گفت
نامجون : فقط حقیقت رو بیان کردم .....
صورتش کمی قرمز را شد
تک خنده ای کردن و گفتی
ات:چیزی شده حالتون خوبه ؟
نامجون:با خجالت و صدای آرومی گفت
نامجون:لحظه ای که دیدمت انگار داشتم رویا می دیدم احساسی که داشتم احساسی بود که هیچ وقت اون رو نداشتم حسی مثل عشق آره انگا تو همون نگاه اول عاشقت شدم ولی تصمیم با خودته میخوام اگه میشه من رو قبول کنی و این رویارو برام زنده کنی چشمات برق زد لبخندی روی لب هات شکل گرفت و بدون لحظه ای فکر کردن گفتی
ات:شاید اگر کس دیگه ای بودی این در خواست رو رد می کردم ولی اونجوری که ازم تعریف کردی دیگه نمی تونم ردت کنم
نامجون از هیجان آغوشش رو بار کرد و تو رو به آغوش کشید آره الان ۷ سال از اون موقع میگذره با پسری که حاصل از عشق بینتون هست زندگی شاد و عاشقانه کنار هم دارین
*پایان*
- ۶۴۳
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط