چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²³
با دستش محکم دست مادرشو گرفت.
اون هر کوفت و زهرماری هم که بود حق نداشت روی پسرکش دست بلند کنه.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه.
من:مادر..دارو هاتونو نخوردید؟
نامحسوس از لحن آلفاییش استفاده کرد تا مادر "ناتنیش" زود اتاقو ترک کنه.
زن آلفا، با اعصبانیت اتاق و ترک کرد.
تهیونگ خودشو محکم توی آغوشش رها کرد.
با ارامش تن ریز پسرشو بغل گرفت و رایحشو نفس کشید.
من: اروم باش عسلم..به خاطر جونگکوک حالش خوب نیست به دل نگیر.
تهیونگ اروم سر تکون داد و خودشو بیشتر به هوسوک چسبوند.
ته: سوکی..دکتر گفت جیمین به خاطر این بیهوش شده که..که ع..علاقه..
لب گزید.
نمیتونست چطوری اینو به هوسوک بگه.
به خاطر همین مسئله بود که سولهی زده بود بیرون.
آب دهنشو پر سروصدا قورت داد و گفت: که..علاقه جونگکوک..به جیمین..ب.بیشتره..
دکتر اون لحظه وقتی جو متشنج بینمونو دید به سولهی گفت که ممکنه یه حدس باشه اما خوب..چون دوتا مارک شدن، پیوند روحیشون با جونگکوک قوی شده و چون..علاقه جونگکوک به جیمین بیشتر بوده باعث شده جیمین..به خاطر وضعیت بد جونگکوک بیهوش بشه..
هوسوک نمیدونست چی بگه.چه عکس العملی نشون بده.
چشمش به جیمینی افتاد که انگار تازه داشت بهوش میومد.
با حدس اینکه احتمالا عمل جونگکوک تموم شده و حالش خوبه،سریع از اتاق بیرون زد.
تهیونگ کنارش نشست و کمکش کرد بلند شه.
همه چی خیلی عجیب به نظر میرسید.
تهیونگ: بهتری؟ دردی نداری؟
کمی گیج سر تکون داد: نه. فقط شکمم درد میکنه. ممنون.
بلافاصله نگران پرسید: حال..حال جونگکوک خوبه؟؟
تهیونگ: نمیدونم. ولی اگه خوب نبود که تو بهوش نمیومدی.
تهیونگ قصد نداشت ماجرای دکتر رو بهش بگه که پسرک سرخ و سفید بشه.
جیمین بیشتر توی اون گوی های آبی غرق میشد.
چشمای آبی با رگ های طوسی..
تمای اجزای صورتشو دونه دونه نگاه کرد. اونقدر که تهیونگ لبو شد!
اما زمزمه نرم امگای هلویی..: زیبایی..!
امگای بزرگتر نمیدونست چی بگه. زیاد شنیده بود ولی چرا شنیدنش از زبون اون یه چیز دیگه بود؟
پسرک نگاهشو به زمین دوخت. چرا وقتی به اون چشم ها نگاه میکرد بغض گلوشو میگرفت؟نفس عمیقی کشید.
تهیونگ: ممم..ممنونم.
سعی کرد بحث و عوض کنه:میتونم..بپرسم چندسالتونه؟
ته: 19.
ابروهاش با حالت بامزه ایی بالا پرید: اوههه.چقد کوچیک! من میتونم هیونگی صدات کنم؟
ایندفعه این تهیونگ بود که تعجب کرد و خندید: وایی..تو به من میگی کوچیک در حالی که ازم کوچیکتری! واوکچشجسنیدبپپبتیسمکیمب.
دوتادستاش چفت لپاش شد و محکمم کشید. واقعا در برابر کیوتیش تحمل نداشت!
اونقد که از بابتش چشمای پسرک پر از اشک شد.
چرا هرکی بهش میرسید همش باید میگفت: کیوت! اخی چقد کیوتی؟ وایی خداا چقد بامزه است! چیششش.
تهیونگ به قیافه وا رفته اش نگاه کرد و بیشتر خندید: آیگووو..آره هیونگی صدام کن.
لبخند پهنی زد.از پسر روبه روش آرامش میگرفت.
ته انگشت کوچیکشو بالا آورد و با شیطنت گفت: قول بده تا آخرش رفیق عاشق خودم بمونیی!
جیمین هول زده انگشت کوچیکشو بالا اورد و توی دستای پسر قفل کرد.
من: اممم قول نمیدمااا هیونگیی.
...
این هفته زودتر از انتظار گذشت.
فقط نمیدونست چرا کل این هفته چشمای خانم بزرگ سمتش تیر پرتاب میکردن؟
جدیدا زود خسته میشد. تنها عشق زندگیش خواب بود!
توی این یه هفته جونگکوک غیبش زده بود. بعد دو روز استراحت معلوم نبود باز با هوسوک کجا رفته بودن.
و خب..دروغ بود اگه نمیگفت دلش براش تنگ نشده!
گرگ سرکشش اینور و اونور میپرید تا یه کوچولو هم که شده از رایحه شو حس کنه اما هیچی.حتی بعضی موقعه هاش هم از شدت اینکه جونگکوک و میخواست گریه میکرد!و تنها باعث بانیش یعنی اون لوبیای فسقلی تو شکمش رو لعنت میکرد.
حتی..سولهی هم باهاش سرد شده بود..
پارت بعد رارامم راراممم😔✨
برید دعا کنید بنویسمش اونم امشب تحویلتون بدمم😂
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²³
با دستش محکم دست مادرشو گرفت.
اون هر کوفت و زهرماری هم که بود حق نداشت روی پسرکش دست بلند کنه.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه.
من:مادر..دارو هاتونو نخوردید؟
نامحسوس از لحن آلفاییش استفاده کرد تا مادر "ناتنیش" زود اتاقو ترک کنه.
زن آلفا، با اعصبانیت اتاق و ترک کرد.
تهیونگ خودشو محکم توی آغوشش رها کرد.
با ارامش تن ریز پسرشو بغل گرفت و رایحشو نفس کشید.
من: اروم باش عسلم..به خاطر جونگکوک حالش خوب نیست به دل نگیر.
تهیونگ اروم سر تکون داد و خودشو بیشتر به هوسوک چسبوند.
ته: سوکی..دکتر گفت جیمین به خاطر این بیهوش شده که..که ع..علاقه..
لب گزید.
نمیتونست چطوری اینو به هوسوک بگه.
به خاطر همین مسئله بود که سولهی زده بود بیرون.
آب دهنشو پر سروصدا قورت داد و گفت: که..علاقه جونگکوک..به جیمین..ب.بیشتره..
دکتر اون لحظه وقتی جو متشنج بینمونو دید به سولهی گفت که ممکنه یه حدس باشه اما خوب..چون دوتا مارک شدن، پیوند روحیشون با جونگکوک قوی شده و چون..علاقه جونگکوک به جیمین بیشتر بوده باعث شده جیمین..به خاطر وضعیت بد جونگکوک بیهوش بشه..
هوسوک نمیدونست چی بگه.چه عکس العملی نشون بده.
چشمش به جیمینی افتاد که انگار تازه داشت بهوش میومد.
با حدس اینکه احتمالا عمل جونگکوک تموم شده و حالش خوبه،سریع از اتاق بیرون زد.
تهیونگ کنارش نشست و کمکش کرد بلند شه.
همه چی خیلی عجیب به نظر میرسید.
تهیونگ: بهتری؟ دردی نداری؟
کمی گیج سر تکون داد: نه. فقط شکمم درد میکنه. ممنون.
بلافاصله نگران پرسید: حال..حال جونگکوک خوبه؟؟
تهیونگ: نمیدونم. ولی اگه خوب نبود که تو بهوش نمیومدی.
تهیونگ قصد نداشت ماجرای دکتر رو بهش بگه که پسرک سرخ و سفید بشه.
جیمین بیشتر توی اون گوی های آبی غرق میشد.
چشمای آبی با رگ های طوسی..
تمای اجزای صورتشو دونه دونه نگاه کرد. اونقدر که تهیونگ لبو شد!
اما زمزمه نرم امگای هلویی..: زیبایی..!
امگای بزرگتر نمیدونست چی بگه. زیاد شنیده بود ولی چرا شنیدنش از زبون اون یه چیز دیگه بود؟
پسرک نگاهشو به زمین دوخت. چرا وقتی به اون چشم ها نگاه میکرد بغض گلوشو میگرفت؟نفس عمیقی کشید.
تهیونگ: ممم..ممنونم.
سعی کرد بحث و عوض کنه:میتونم..بپرسم چندسالتونه؟
ته: 19.
ابروهاش با حالت بامزه ایی بالا پرید: اوههه.چقد کوچیک! من میتونم هیونگی صدات کنم؟
ایندفعه این تهیونگ بود که تعجب کرد و خندید: وایی..تو به من میگی کوچیک در حالی که ازم کوچیکتری! واوکچشجسنیدبپپبتیسمکیمب.
دوتادستاش چفت لپاش شد و محکمم کشید. واقعا در برابر کیوتیش تحمل نداشت!
اونقد که از بابتش چشمای پسرک پر از اشک شد.
چرا هرکی بهش میرسید همش باید میگفت: کیوت! اخی چقد کیوتی؟ وایی خداا چقد بامزه است! چیششش.
تهیونگ به قیافه وا رفته اش نگاه کرد و بیشتر خندید: آیگووو..آره هیونگی صدام کن.
لبخند پهنی زد.از پسر روبه روش آرامش میگرفت.
ته انگشت کوچیکشو بالا آورد و با شیطنت گفت: قول بده تا آخرش رفیق عاشق خودم بمونیی!
جیمین هول زده انگشت کوچیکشو بالا اورد و توی دستای پسر قفل کرد.
من: اممم قول نمیدمااا هیونگیی.
...
این هفته زودتر از انتظار گذشت.
فقط نمیدونست چرا کل این هفته چشمای خانم بزرگ سمتش تیر پرتاب میکردن؟
جدیدا زود خسته میشد. تنها عشق زندگیش خواب بود!
توی این یه هفته جونگکوک غیبش زده بود. بعد دو روز استراحت معلوم نبود باز با هوسوک کجا رفته بودن.
و خب..دروغ بود اگه نمیگفت دلش براش تنگ نشده!
گرگ سرکشش اینور و اونور میپرید تا یه کوچولو هم که شده از رایحه شو حس کنه اما هیچی.حتی بعضی موقعه هاش هم از شدت اینکه جونگکوک و میخواست گریه میکرد!و تنها باعث بانیش یعنی اون لوبیای فسقلی تو شکمش رو لعنت میکرد.
حتی..سولهی هم باهاش سرد شده بود..
پارت بعد رارامم راراممم😔✨
برید دعا کنید بنویسمش اونم امشب تحویلتون بدمم😂
۷.۸k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.