دو پارتی
#دو_پارتی
#شوگا
یک هفته از روزی که فهمیدم غده دارم میگذشت
به طرف دانشگاه رفتم که یونگی اومد و گفت : امروز زود اومدی اما من زود تر از تو اومدم.
باید دیگه امروز بهش میگفتم
رو بهش کردم و گفتم : بیا بریم کارت دارم .
پشت دانشگاه رفتیم که شروع کردم : یونگی میدونم خیلی منتظر هفته دیگه هستی اما ... اما باید بندازیم عقب عروسی رو
یونگی با تعجب پرسید : برای چی؟
با بغض گفتم : دلیلش رو نپرس همین
بعد اومدم از کنارش رد شم و برم که دستم گرفت و گفت : بحث تو نیستا منم هستم دلیلش بگو زود باش
یکدفعه سرم تیر کشید و نفهمیدم چی شد و افتادم روی زمین.
*،
وقتی چشمام رو باز کردم یونگی رو دیدم که از پنجره به بیرون خیره شده بود.
به اطراف نگاه کردم اینجا بیمارستانه!
با تکون هایی که خوردم یونگی دستی به چشمش کشید و به طرف من برگشت و با دیدن اینکه بهوش اومدم گفت : چرا بهم نگفتی؟
تا اومدم بگم چیو گفت : خودت رو به اون راه نزن غده رو میگم. اینجا پرونده داری!
یهو بغض کرد و فوری روش رو ازم برگردوند و ادامه داد : سه ساعت دیگه عمل شی چون دکتر گفت نباید اون تیکه آشغال بیشتر تو سرت بمونه.
با تعجب پرسیدم : چرا انقدر یهویی؟
یونگی گفت : غده انقدر بزرگ و خطر ناک شده دکتر گفت نباید طولش بدیم و عملت کنیم و احتمال ....
یهو حرفش رو خورد حتما میخواست حرف دکتر به خودم رو بگه که گفتم: احتمال زنده موندم ۳۰درصده نه؟
یهو برگشت سمتم و گفت : نه ۳۰ درصدم خیلیه
یهو پرستار اومد و گفت : باید ببریمش برای آماده کردنش برای عمل
یونگی دستم رو گرفت و گفت : همه کارارو کردم
فقط برو سلامت برگرد . اینجا منتظر هستم هر چه قدر طول بکشه
قطره اشکی از چشمم پایین اومد.
*
یونگی
انقدر همه چیز یهویی شده بود که نمیتونستم موقعیت رو درک کنم.
فقط امیدوارم سالم بیاد بیرون.
دقایق میگذشت و برای من انگار سال ها گذشته بود .
انقدر از اتاق عمل تا ته سالن رو راه رفته بودم که میدونستم چند موزائیک و چطور چیده شده!
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد به سمتش رفتم که گفت : عمل خوب بود
نفسی آسوده کشیدم و با خوشحالی تشکر کردم.
دقیقا دو ماه بعد از عملش با هم عروسی کردیم .
خوشحالم که فقط واسه خودمه و دارمش!!
#شوگا
یک هفته از روزی که فهمیدم غده دارم میگذشت
به طرف دانشگاه رفتم که یونگی اومد و گفت : امروز زود اومدی اما من زود تر از تو اومدم.
باید دیگه امروز بهش میگفتم
رو بهش کردم و گفتم : بیا بریم کارت دارم .
پشت دانشگاه رفتیم که شروع کردم : یونگی میدونم خیلی منتظر هفته دیگه هستی اما ... اما باید بندازیم عقب عروسی رو
یونگی با تعجب پرسید : برای چی؟
با بغض گفتم : دلیلش رو نپرس همین
بعد اومدم از کنارش رد شم و برم که دستم گرفت و گفت : بحث تو نیستا منم هستم دلیلش بگو زود باش
یکدفعه سرم تیر کشید و نفهمیدم چی شد و افتادم روی زمین.
*،
وقتی چشمام رو باز کردم یونگی رو دیدم که از پنجره به بیرون خیره شده بود.
به اطراف نگاه کردم اینجا بیمارستانه!
با تکون هایی که خوردم یونگی دستی به چشمش کشید و به طرف من برگشت و با دیدن اینکه بهوش اومدم گفت : چرا بهم نگفتی؟
تا اومدم بگم چیو گفت : خودت رو به اون راه نزن غده رو میگم. اینجا پرونده داری!
یهو بغض کرد و فوری روش رو ازم برگردوند و ادامه داد : سه ساعت دیگه عمل شی چون دکتر گفت نباید اون تیکه آشغال بیشتر تو سرت بمونه.
با تعجب پرسیدم : چرا انقدر یهویی؟
یونگی گفت : غده انقدر بزرگ و خطر ناک شده دکتر گفت نباید طولش بدیم و عملت کنیم و احتمال ....
یهو حرفش رو خورد حتما میخواست حرف دکتر به خودم رو بگه که گفتم: احتمال زنده موندم ۳۰درصده نه؟
یهو برگشت سمتم و گفت : نه ۳۰ درصدم خیلیه
یهو پرستار اومد و گفت : باید ببریمش برای آماده کردنش برای عمل
یونگی دستم رو گرفت و گفت : همه کارارو کردم
فقط برو سلامت برگرد . اینجا منتظر هستم هر چه قدر طول بکشه
قطره اشکی از چشمم پایین اومد.
*
یونگی
انقدر همه چیز یهویی شده بود که نمیتونستم موقعیت رو درک کنم.
فقط امیدوارم سالم بیاد بیرون.
دقایق میگذشت و برای من انگار سال ها گذشته بود .
انقدر از اتاق عمل تا ته سالن رو راه رفته بودم که میدونستم چند موزائیک و چطور چیده شده!
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد به سمتش رفتم که گفت : عمل خوب بود
نفسی آسوده کشیدم و با خوشحالی تشکر کردم.
دقیقا دو ماه بعد از عملش با هم عروسی کردیم .
خوشحالم که فقط واسه خودمه و دارمش!!
۸.۸k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.