تک پارتی
#تک_پارتی
#تهیونگ
چند روز از زمانی که مریض شدم میگذشت و بی دلیل همش به اون دختر فک میکردم و لحظه ای از ذهنم خارج نمیشد در حدی که چند روز بعد به بیمارستان رفتم به امید دیدنش ولی نتونستم ببینم . وفردای اونروز خودمو توی بیمارستان پیدا کردم در حالی که جلوی دکتر نشسته بودم و ازش در خواست آمپول تقویتی میکردم و درد الکی ردیف میکردم . به آمپول توی پلاستیک نگاه کردم با اینکه هنوزم از این موجود تیز میترسیدم اما نمیدونستم اینجا چیکار میکنم با تردید به سمت تزریقاتی رفتم و وارد شدم با دیدن پرستار مرد پشیمون شدم از این کارم ولی برای پشیمونی دیر بود مرد نزدیک شد و گفت تزریق دارید؟
سری به تایید تکون دادم و بدون حرف روی تخت دراز کشیدم و آماده بودم تا تزریق رو انجام بده که یهو صداش رو شنیدم داشت با پرستار مرد صحبت میکرد مرد گفت :ببخشید من باید زودتر برم اگه میشه تزریق ایشون رو هم انجام بده
صداش رو شنیدم که گفت : اشکالی نداره شما برو به کارت برس .
شادی خاصی رو زیر پوستم احساس میکردم وقتی نزدیک تخت شد و منو دید گفت : عه دوباره شما
باورم نمیشد که منو یادش بود .اینبار طوری حواسم بهش پرت بود که حتی متوجه نشدم که آمپول رو تزریق کرد و وقتی گفت :نمیخوایید بلند شید به خودم اومدم .
لباسم رو مرتب می کردم اما تمام حواسم به اون بود که یهو به طرفم برگشت و گفت طوری شده؟
من در حالی که هول شده بودم
یهو گفتم : آخه شما خیلی زیبا هستید تقصیرمن نیست
از حرف من خجالت کشید اما من واقعیت رو گفته بودم ازش خداحافظی کردم و وقتی خواستم از در برم بیرون یهو سمتش برگشتم و گوشیمو سمتش گرفتم و گفتم :میتونم شمارتونو داشته باشم؟آخه میخوام ببینم کی ها هستید پیش خودتون آمپولام رو بزنم
در حالی که از بهونه الکی من خنده اش گرفته بود گفت :منم دوس شمارتونو داشته باشم تا چند وقت یه بار خبرتون کنم تا آمپول بهتون بزنم
و خندید و خنده ی اون شادی زیبایی رو به زندگی من بخشید...
**
اولین بار اون رو توی تزریقاتی دیدم
و اونم هر جا میشینه درمورد دیدار اولمون برای همه میگه
با اینکه خجالت میکشم اما خوشحالم که اون روز اون بهم آمپول زد و باعث آشناییمون شد و همین موضوع باعث شد زندگی زیبایی رو کنار این زیبا شرو کنم...
#تهیونگ
چند روز از زمانی که مریض شدم میگذشت و بی دلیل همش به اون دختر فک میکردم و لحظه ای از ذهنم خارج نمیشد در حدی که چند روز بعد به بیمارستان رفتم به امید دیدنش ولی نتونستم ببینم . وفردای اونروز خودمو توی بیمارستان پیدا کردم در حالی که جلوی دکتر نشسته بودم و ازش در خواست آمپول تقویتی میکردم و درد الکی ردیف میکردم . به آمپول توی پلاستیک نگاه کردم با اینکه هنوزم از این موجود تیز میترسیدم اما نمیدونستم اینجا چیکار میکنم با تردید به سمت تزریقاتی رفتم و وارد شدم با دیدن پرستار مرد پشیمون شدم از این کارم ولی برای پشیمونی دیر بود مرد نزدیک شد و گفت تزریق دارید؟
سری به تایید تکون دادم و بدون حرف روی تخت دراز کشیدم و آماده بودم تا تزریق رو انجام بده که یهو صداش رو شنیدم داشت با پرستار مرد صحبت میکرد مرد گفت :ببخشید من باید زودتر برم اگه میشه تزریق ایشون رو هم انجام بده
صداش رو شنیدم که گفت : اشکالی نداره شما برو به کارت برس .
شادی خاصی رو زیر پوستم احساس میکردم وقتی نزدیک تخت شد و منو دید گفت : عه دوباره شما
باورم نمیشد که منو یادش بود .اینبار طوری حواسم بهش پرت بود که حتی متوجه نشدم که آمپول رو تزریق کرد و وقتی گفت :نمیخوایید بلند شید به خودم اومدم .
لباسم رو مرتب می کردم اما تمام حواسم به اون بود که یهو به طرفم برگشت و گفت طوری شده؟
من در حالی که هول شده بودم
یهو گفتم : آخه شما خیلی زیبا هستید تقصیرمن نیست
از حرف من خجالت کشید اما من واقعیت رو گفته بودم ازش خداحافظی کردم و وقتی خواستم از در برم بیرون یهو سمتش برگشتم و گوشیمو سمتش گرفتم و گفتم :میتونم شمارتونو داشته باشم؟آخه میخوام ببینم کی ها هستید پیش خودتون آمپولام رو بزنم
در حالی که از بهونه الکی من خنده اش گرفته بود گفت :منم دوس شمارتونو داشته باشم تا چند وقت یه بار خبرتون کنم تا آمپول بهتون بزنم
و خندید و خنده ی اون شادی زیبایی رو به زندگی من بخشید...
**
اولین بار اون رو توی تزریقاتی دیدم
و اونم هر جا میشینه درمورد دیدار اولمون برای همه میگه
با اینکه خجالت میکشم اما خوشحالم که اون روز اون بهم آمپول زد و باعث آشناییمون شد و همین موضوع باعث شد زندگی زیبایی رو کنار این زیبا شرو کنم...
۱۰.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.