اهل کاشانم اما
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب
من با تب
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام
من دراین خانه ؛
به گمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را میشنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی میریزد
و صدای سرفهٔ روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنهٔ سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک‚ پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال و
ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را میشونم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیههٔ پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را میشنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را روی پلک تر عشق؛
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستانها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را میگیرم
آشنا هستم با ؛
سرنوشت تَرِ آب
عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفهاش میگیرد
روح من بیکاراست
قطرههای باران را ‚ درز آجرها را میشمارد
روح من گاهی مثل یک سنگِ سر راه
حقیقت دارد ...
#سهراب_سپهری
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب
من با تب
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام
من دراین خانه ؛
به گمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را میشنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی میریزد
و صدای سرفهٔ روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنهٔ سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک‚ پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال و
ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را میشونم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیههٔ پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را میشنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را روی پلک تر عشق؛
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستانها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را میگیرم
آشنا هستم با ؛
سرنوشت تَرِ آب
عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفهاش میگیرد
روح من بیکاراست
قطرههای باران را ‚ درز آجرها را میشمارد
روح من گاهی مثل یک سنگِ سر راه
حقیقت دارد ...
#سهراب_سپهری
- ۱.۷k
- ۳۰ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط