کره جنوبی سئول 2017
کره جنوبی _سئول 2017
_کوکی بیدارشووووو پاشو دیگههههههه
مگه نگفتی کسی دنبالت نیست؟؟ پس این
عکس چیه تو روزنامهههه
باشنیدن صدای جیمین به سرعت چشماشو باز کرد و روزنامه
رو از دست جیمین گرفت، با بهت بهش خیره شد
_هییی بلند شو از این خونه برو بیرون حوصله دردسر
ندارم....
همه ی حواسش به عکس و اعالمیه ای بود که
برای پیدا کردنش توی روزنامه چاپ شده بود.جیمین بادست به
شونه اش زد
_چیکار میکنی؟ حواست به من هست! گوش میدی؟
کوک نگاهی ملتمسانه به جیمین انداخت و پیرهنشو چنگ زد.
با لکنت شروع کرد به حرف زدن
_ازت... خواهش میکنم ی...یه... کاری کن اون ... نباید منو
پیدا کنه ...میخواد منو بکش....ه نمیخوام برگردم به اون خونه
_یعنی چی! کی میخواد تورو بکشه؟ها!!
باشنیدن خبر حالش بد شده بود
صدای جیمین را واضح نمیشنید وخونه دورسرش میچرخید
_کم ..کمکم ..کن
به سختی گفت و بعد تنها چیزی که دید تاریکی بود
جمین بانگرانی به چهره ی رنگ پریده وچشمان بسته ی
دوست جدیدش نگاه کرد .به سراغ نبض کوک و وسایل
پزشکی اش رفت....
____________________________
اروم چشماشو باز کردو سعی
کرد از جاش بلند شه اما باسوزش دستش سرجاش متوقف شد.
به دستش و سرمی که بهش وصل بود نگاه کرد.
باصدای نسبتا بلند دوستش را صدازد .
بعد از چند لحظه در اتاق باز و چهره ی نگران جیمین تو
چهارچوب در نمایان شد با سرعت به سمتش اومد و کنارش
روی تخت نشست
_حالت خوبه؟سرت گیج نمیره؟
سرش رو تکون داد و لبخند زد اما باهجوم
اتفاقات افتاده شده به ذهنش لبخندش خشک شد و
با ترس شروع کرد به حرف زدن
_جیمین!تو میدونی من باید چیکار کنم؟من نمیخوام برگردم
،اگه... اگه برگردم اونجا کارم تمومه
_هی پسر درمورد چی حرف میزنی؟درست حرف بزن
متوجه بشم :(
با تردید به جیمین نگاه کرد
_اگه برات تعریف کنم کمکم میکنی؟
_قول میدم
چطور بود فعلا؟😐
_کوکی بیدارشووووو پاشو دیگههههههه
مگه نگفتی کسی دنبالت نیست؟؟ پس این
عکس چیه تو روزنامهههه
باشنیدن صدای جیمین به سرعت چشماشو باز کرد و روزنامه
رو از دست جیمین گرفت، با بهت بهش خیره شد
_هییی بلند شو از این خونه برو بیرون حوصله دردسر
ندارم....
همه ی حواسش به عکس و اعالمیه ای بود که
برای پیدا کردنش توی روزنامه چاپ شده بود.جیمین بادست به
شونه اش زد
_چیکار میکنی؟ حواست به من هست! گوش میدی؟
کوک نگاهی ملتمسانه به جیمین انداخت و پیرهنشو چنگ زد.
با لکنت شروع کرد به حرف زدن
_ازت... خواهش میکنم ی...یه... کاری کن اون ... نباید منو
پیدا کنه ...میخواد منو بکش....ه نمیخوام برگردم به اون خونه
_یعنی چی! کی میخواد تورو بکشه؟ها!!
باشنیدن خبر حالش بد شده بود
صدای جیمین را واضح نمیشنید وخونه دورسرش میچرخید
_کم ..کمکم ..کن
به سختی گفت و بعد تنها چیزی که دید تاریکی بود
جمین بانگرانی به چهره ی رنگ پریده وچشمان بسته ی
دوست جدیدش نگاه کرد .به سراغ نبض کوک و وسایل
پزشکی اش رفت....
____________________________
اروم چشماشو باز کردو سعی
کرد از جاش بلند شه اما باسوزش دستش سرجاش متوقف شد.
به دستش و سرمی که بهش وصل بود نگاه کرد.
باصدای نسبتا بلند دوستش را صدازد .
بعد از چند لحظه در اتاق باز و چهره ی نگران جیمین تو
چهارچوب در نمایان شد با سرعت به سمتش اومد و کنارش
روی تخت نشست
_حالت خوبه؟سرت گیج نمیره؟
سرش رو تکون داد و لبخند زد اما باهجوم
اتفاقات افتاده شده به ذهنش لبخندش خشک شد و
با ترس شروع کرد به حرف زدن
_جیمین!تو میدونی من باید چیکار کنم؟من نمیخوام برگردم
،اگه... اگه برگردم اونجا کارم تمومه
_هی پسر درمورد چی حرف میزنی؟درست حرف بزن
متوجه بشم :(
با تردید به جیمین نگاه کرد
_اگه برات تعریف کنم کمکم میکنی؟
_قول میدم
چطور بود فعلا؟😐
۸.۲k
۲۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.