قول میدم...
_قول میدم...
با خوشحالی به سمت جیمین برگشت اما بازهم سوزش رو توی دستش حس کردکرد .
با ناله ای که از درد کرد توجه جیمین به سرم دستش جلب شد
به سمتش رفت واونو از دستش خارج کرد . کوکی که حاال از
نبود سوزش مطمئن شده بود به سمت جیمین برگشت
_اونی که دنبال من میگرده ناپدریمه ما یه شرکت تجاری
بزرگ داشتیم که بابام و بابابزرگم اون رو اداره میکردن وقتی
بچه
بودم اون تویه تصادف کشته شد و
مامانم به زور پدر بزرگم با یکی از سهام دارای شرکت
تجاریمون ازدواج کرد اون سهام های مامان و بابام مرده ام
رو گرفت و در عرض یک ماه به بزرگترین سهام دار شرکت
تبدیل شد
قطره اشکی از چشماش چکید اما از صحبت کردن دست
برنداشت
_اون از بچگی بامن بدرفتاری میکرد ،نمیزاشت از خونه
بیرون برم و بادوستام بازی کنم ؛ این رفتار تا وقتی که مامانم
زنده
بود ادامه داشت اما دور از چشم
مامانم تااینکه وقتی 17 سالم شد مامانمم رفت پیش بابام من
واقعا تنها شده بودم رفتار های اون بامن بدترشده بود تویه اتاق
تاریک حبسم میکرد و نمیزاشت از اونجا بیرون بیام دو سال
این وضع رو تحمل کردم اما باالخره موفق شدم از اونجا فرار
کنم ...
کمی مکث کرد و باز هم به حرف زدن ادامه داد
_میدونم اگه من رو پیدا کنه رفتارش بامن خیلی بدتر میشه ....
هق هق قدرت حرف زدن رو ازش گرفت .جیمین اونو
توبغلش گرفت
_پس به همین خاطر توی اون بار قایم شده بودی !
با صدای گرفته ای اینو گفت و بادستش موهای کوکی را
نوازش کرد
کوک سرش رو تکون داد و از آغوش دوستش بیرون
_اره من از ترس به دوست خیلی قدیمیم یعنی نامجون پناه
بردم
بهم قول داد اونجا نگهم داره و به
کسی چیزی نگه اما اون....
جیمین جمله ی کوکی رو ادامه داد
_اما اون تو رو فرستاد پیش من !اخه چرا؟
_نمیدونم دلیلش رو بهم نگفت
_باشه اما به نظر من بهتره از نامجون هم کمک بخوایم . من
امشب بیمارستانم فردا صبح که برگشتم نامجون رو با خودم
میارم توهم استراحت کن .
بعداز روی تخت بلند شدو به سمت در رفت
_شب بخیر کوکی
_شب بخیر اقای دکتر
جیمین لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت
نظر ندین جرتون میدم😐🔪🔪🔪
با خوشحالی به سمت جیمین برگشت اما بازهم سوزش رو توی دستش حس کردکرد .
با ناله ای که از درد کرد توجه جیمین به سرم دستش جلب شد
به سمتش رفت واونو از دستش خارج کرد . کوکی که حاال از
نبود سوزش مطمئن شده بود به سمت جیمین برگشت
_اونی که دنبال من میگرده ناپدریمه ما یه شرکت تجاری
بزرگ داشتیم که بابام و بابابزرگم اون رو اداره میکردن وقتی
بچه
بودم اون تویه تصادف کشته شد و
مامانم به زور پدر بزرگم با یکی از سهام دارای شرکت
تجاریمون ازدواج کرد اون سهام های مامان و بابام مرده ام
رو گرفت و در عرض یک ماه به بزرگترین سهام دار شرکت
تبدیل شد
قطره اشکی از چشماش چکید اما از صحبت کردن دست
برنداشت
_اون از بچگی بامن بدرفتاری میکرد ،نمیزاشت از خونه
بیرون برم و بادوستام بازی کنم ؛ این رفتار تا وقتی که مامانم
زنده
بود ادامه داشت اما دور از چشم
مامانم تااینکه وقتی 17 سالم شد مامانمم رفت پیش بابام من
واقعا تنها شده بودم رفتار های اون بامن بدترشده بود تویه اتاق
تاریک حبسم میکرد و نمیزاشت از اونجا بیرون بیام دو سال
این وضع رو تحمل کردم اما باالخره موفق شدم از اونجا فرار
کنم ...
کمی مکث کرد و باز هم به حرف زدن ادامه داد
_میدونم اگه من رو پیدا کنه رفتارش بامن خیلی بدتر میشه ....
هق هق قدرت حرف زدن رو ازش گرفت .جیمین اونو
توبغلش گرفت
_پس به همین خاطر توی اون بار قایم شده بودی !
با صدای گرفته ای اینو گفت و بادستش موهای کوکی را
نوازش کرد
کوک سرش رو تکون داد و از آغوش دوستش بیرون
_اره من از ترس به دوست خیلی قدیمیم یعنی نامجون پناه
بردم
بهم قول داد اونجا نگهم داره و به
کسی چیزی نگه اما اون....
جیمین جمله ی کوکی رو ادامه داد
_اما اون تو رو فرستاد پیش من !اخه چرا؟
_نمیدونم دلیلش رو بهم نگفت
_باشه اما به نظر من بهتره از نامجون هم کمک بخوایم . من
امشب بیمارستانم فردا صبح که برگشتم نامجون رو با خودم
میارم توهم استراحت کن .
بعداز روی تخت بلند شدو به سمت در رفت
_شب بخیر کوکی
_شب بخیر اقای دکتر
جیمین لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت
نظر ندین جرتون میدم😐🔪🔪🔪
۶.۹k
۲۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.