پارت6
پارت6
دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم و با چشمای گشاد شده از ترس عقب عقب رفتم و روی زمین افتادم..
توی این گلخونه ی قدیمی چخبر بود؟
دهنم رو محکم فشار دادم تا صدام بیرون نره..
نفسهام تند شده بود..
کل بدنم رو عرق پوشونده بود..
ضربان قلبم تند شده بود..
ای.. این دیگه چیه..
کورو با قدم های اروم و خیالی راحت به طرفش حرکت کرد.
دیگه نمیتونستم بدنم رو حس کنم..
حالت تهوع و نفس تنگی و سردرد هم به حالاتم اضافه شده بود..
با چشمای خون الود ترسناکش سرش رو کامل برگردوند و بهم خیره شد..
چرا رایا.. چرا اینکارو کردی...
از ترس حتی نمیتونستم جیغ بزنم..
اروم اروم نزدیکم شد.. نزدیک و نزدیک تر..
در حدی که نفسش رو روی پوستم حس میکردم..
دندون های تیز شدش رو به ارومی و با لبخندی موزی نزدیکم کرد و گاز کوتاهی از پوست گردنم گرفت..
حس وحشتناکی بهم دست داده بود..
سرم گیج میرفت و درد بدی توی بدنم پیچیده بود..
صدای قهقهه ی شیطانیش رو عصابم بود..
اروم توی گوشم زمزمه کرد..
_حالا بخواب!
درد وحشتناکی توی سرم پیچید و در مقابل دو جفت چشم قرمز بیهوش شدم...
راوی رایا
_اوممم ربکا حس میکنم غذاهات حتی از قبل هم خوشمزه تر شده.
با چشمای متعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه لبخندی زدو گفت.
ربکا_خداروشکر دوباره مثل قبلت شدی نگرانت بودیم بچه این اواخر رفتارت عجیب بود.
نیشخندی زدم و ابروهامو بالا انداختم و گفتم.
من_میخواستم ببینم تا چه حد براتون مهمم.
صدای خنده ی ریزی از کنارم شنیدم و نیشخندم کمکم به یه پوزخند تبدیل شد..
آرکا با خنده گفت_تو همیشه برامون عزیزی.
جلوی قهقهه زدنم از این حماقتش رو گرفتم و با غذام مشغول شدم..
اره تو هم فرد عزیزی برای منی آرکای عزیزم...
دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم و با چشمای گشاد شده از ترس عقب عقب رفتم و روی زمین افتادم..
توی این گلخونه ی قدیمی چخبر بود؟
دهنم رو محکم فشار دادم تا صدام بیرون نره..
نفسهام تند شده بود..
کل بدنم رو عرق پوشونده بود..
ضربان قلبم تند شده بود..
ای.. این دیگه چیه..
کورو با قدم های اروم و خیالی راحت به طرفش حرکت کرد.
دیگه نمیتونستم بدنم رو حس کنم..
حالت تهوع و نفس تنگی و سردرد هم به حالاتم اضافه شده بود..
با چشمای خون الود ترسناکش سرش رو کامل برگردوند و بهم خیره شد..
چرا رایا.. چرا اینکارو کردی...
از ترس حتی نمیتونستم جیغ بزنم..
اروم اروم نزدیکم شد.. نزدیک و نزدیک تر..
در حدی که نفسش رو روی پوستم حس میکردم..
دندون های تیز شدش رو به ارومی و با لبخندی موزی نزدیکم کرد و گاز کوتاهی از پوست گردنم گرفت..
حس وحشتناکی بهم دست داده بود..
سرم گیج میرفت و درد بدی توی بدنم پیچیده بود..
صدای قهقهه ی شیطانیش رو عصابم بود..
اروم توی گوشم زمزمه کرد..
_حالا بخواب!
درد وحشتناکی توی سرم پیچید و در مقابل دو جفت چشم قرمز بیهوش شدم...
راوی رایا
_اوممم ربکا حس میکنم غذاهات حتی از قبل هم خوشمزه تر شده.
با چشمای متعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه لبخندی زدو گفت.
ربکا_خداروشکر دوباره مثل قبلت شدی نگرانت بودیم بچه این اواخر رفتارت عجیب بود.
نیشخندی زدم و ابروهامو بالا انداختم و گفتم.
من_میخواستم ببینم تا چه حد براتون مهمم.
صدای خنده ی ریزی از کنارم شنیدم و نیشخندم کمکم به یه پوزخند تبدیل شد..
آرکا با خنده گفت_تو همیشه برامون عزیزی.
جلوی قهقهه زدنم از این حماقتش رو گرفتم و با غذام مشغول شدم..
اره تو هم فرد عزیزی برای منی آرکای عزیزم...
۱۰.۸k
۱۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.