شبی در کنج عزلت در سکوتی تلخ میمیرم

شبی در کنج عزلت در سکوتی تلخ می‌میرم!
دگر خاموشم و هرگز سراغت را نمی‌گیرم
صدایم می‌رود از خاطرت در سردی شبها
نمی‌ماند به جا در قابِ چشمان تو تصویرم
درون خاطرات خوبمان گم می‌شود یادم
نمی‌بینی مرا در این وداع تلخ و تقدیرم!
به چشمانت قسم من خسته‌ام باید رها گردم
اگر حتی کنی در قلب خود هر لحظه زنجیرم
نمی‌ماند دلم دیگر، تمامش کن بیا بگذر
ندارم شور و احساسی، زنی دلمرده و پیرم
تو مسخم می‌کنی آری درون باغ چشمانت
ولی زین حس پوشالی دگر دلخسته و سیرم
گلویم را به تیغ مرگ دادم تا رها گردم
که با آشوبهای فکر خود پیوسته درگیرم
هجومِ لشگر غمها به جانم چون کشید آتش
زمین خوردم از احساسم فقط این بود تقصیرم
دیدگاه ها (۱۱)

از شهر پُر آرامش من دور شدی عشقبااینهمه احساس چرا کور شدی عش...

خواستم در دفترم عکسی کشم از صورتت دیدم از بس ناز داری دل ز د...

یک تکه از نگاه ِ تو جا مانده در دلمحسی هم از دو چشم ِ حیا ما...

کنار پنجره خورشید را کم آوردمچه شاعرانه هوا را به ماتم آوردم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط