پارت ۱۲ دشت باز
صبح با صدای چیک چیک بارون بلند شدم
نگاه به ساعت دیواری انداختم ۶ بود
ات: چقدر زود بلند شدم ولی خب مهم نیست
۵ دقیقه رو تخت نشسته بودم و دستی رو صورتم کشیدم از جام بلند شدم و کنار شیشه رفتم
بارون شدت گرفته بود
: مامان اسمون بخاطر تو اشک میریزه میدونستی ؟
( عکسش لباس ات رو گذاشتم تو اسلاید بعده لباس خواب نازک پوشیده پ
با خودم گفتم کسی بیدار نیس برم یه گشت بزنم
توی راهرو راه افتادم. صدای در پشت سرم رو شنیدم
ای وای
یونگی پشت سرم بود با تعجب نگام میکرو
سریع سریع دویدم تو اتاق پشت در نشستم
: ای دختر کسخل چیکار کردییییی
دیگه گفتم ول کن رفتم صورتم رو شستم و و لباس آویزون شده به در رو پوشیدم ساعت ۷ بود وقت صبحانه از اتاق بیرون اومدم یونگی رو دیدم
یونگی : صبح بخیر ( لبخند )
ات: صبح بخیر ( اروم و خجالت )
رفتیم سمت سالن غذا خوری
بانو مین : سلام ات ( لبخند
ارباب مین درحالی که روزنامه در دستش بود گفت : صبح بخیر ( سرد)
صبحانه تموم شد و من یونگی. حاضر روی مبل نشسته بودیم
یونگی تمام مدت بهم زل زده بود ولی از روی هول بودن نه از روی عشق
عشق رو احساس میکردم یه معذب شدم
ات: میشه انقدر نگام نکنی
یونگی : ببخشید
ویو یونگی
به خودم اومدم تمام مدت داشتم نگاش میکردم ذهن یونگی اخ ای کاش ات بفهمی چقدر دوست دارم اون روزی که مشت پنجره دیدمت. قلبم رو دست خودت گرفتی دوست دارم دنیا رو برات بخرم دوس دارم مراقبت باشم امروز بهت اعتراف میکنم
مامان بابای یونگی اومدن. همه حاضر بودن. دیگه سوار کالسکه شدیم
به مراسم که رسیدیم قلبم درد گرفت
روبه روی قبر مامانم بودم و هنگام دنیا برام بی معنی بود. اروم اشک میریختم
راهبه کلیسا خطبه رو خوند و من بدون هیچ حرفی رفتم توی جنگل و کنار درختی نشستم سرم رو روی پام گذاشتم و گریه کردم
صدای پا شنیدم
سرم رو بالا آوردم یونگی بود پیه لبخند غمگینی زد کنارم نشست
یونگی : شاید نتونم درکت کنم ولی میتونم کمکت کنم حالت بهتر شه
ات : چرا سعی نیکنی کمکم کنی
یونگی : دوست داری واقعا بدونی
ات : اره
یونگی : تعجب نکن دوست دارم
ات : چی !
یونگی ازت خوشم میاد
ات: تو داری الکی میگی
یونگی : باور کن از همون روزی که دیدمت دوست داشتم تو دوسم داری
ات : نمیدونم ( خجالت )
یونگی : اگه اجازه بدی میخوام دوست پسرت باشم کسی که بهت لطف کنه
ات : نمیدونم ( خجالت و دوراهی )
ات چقدر اعتماد به نفس داری
یونگی : :)
هالا بلند شو بریم لباساتو خیس شدن
ویو ات
هم خوشحال بودم هم متعجب و به خودم اومدم دیدم لباسم گلیه عه دشتم میلرزیدم.
یونگی کتش رو روم انداخت و دستش رو آورد جلو
یونگی : اجازه هست
ات : اره :)
دستش رو گرفتم و راه افتادیم
ادمین: داستان از نظر خودم داره قشنگ میشه ذوقققق
نگاه به ساعت دیواری انداختم ۶ بود
ات: چقدر زود بلند شدم ولی خب مهم نیست
۵ دقیقه رو تخت نشسته بودم و دستی رو صورتم کشیدم از جام بلند شدم و کنار شیشه رفتم
بارون شدت گرفته بود
: مامان اسمون بخاطر تو اشک میریزه میدونستی ؟
( عکسش لباس ات رو گذاشتم تو اسلاید بعده لباس خواب نازک پوشیده پ
با خودم گفتم کسی بیدار نیس برم یه گشت بزنم
توی راهرو راه افتادم. صدای در پشت سرم رو شنیدم
ای وای
یونگی پشت سرم بود با تعجب نگام میکرو
سریع سریع دویدم تو اتاق پشت در نشستم
: ای دختر کسخل چیکار کردییییی
دیگه گفتم ول کن رفتم صورتم رو شستم و و لباس آویزون شده به در رو پوشیدم ساعت ۷ بود وقت صبحانه از اتاق بیرون اومدم یونگی رو دیدم
یونگی : صبح بخیر ( لبخند )
ات: صبح بخیر ( اروم و خجالت )
رفتیم سمت سالن غذا خوری
بانو مین : سلام ات ( لبخند
ارباب مین درحالی که روزنامه در دستش بود گفت : صبح بخیر ( سرد)
صبحانه تموم شد و من یونگی. حاضر روی مبل نشسته بودیم
یونگی تمام مدت بهم زل زده بود ولی از روی هول بودن نه از روی عشق
عشق رو احساس میکردم یه معذب شدم
ات: میشه انقدر نگام نکنی
یونگی : ببخشید
ویو یونگی
به خودم اومدم تمام مدت داشتم نگاش میکردم ذهن یونگی اخ ای کاش ات بفهمی چقدر دوست دارم اون روزی که مشت پنجره دیدمت. قلبم رو دست خودت گرفتی دوست دارم دنیا رو برات بخرم دوس دارم مراقبت باشم امروز بهت اعتراف میکنم
مامان بابای یونگی اومدن. همه حاضر بودن. دیگه سوار کالسکه شدیم
به مراسم که رسیدیم قلبم درد گرفت
روبه روی قبر مامانم بودم و هنگام دنیا برام بی معنی بود. اروم اشک میریختم
راهبه کلیسا خطبه رو خوند و من بدون هیچ حرفی رفتم توی جنگل و کنار درختی نشستم سرم رو روی پام گذاشتم و گریه کردم
صدای پا شنیدم
سرم رو بالا آوردم یونگی بود پیه لبخند غمگینی زد کنارم نشست
یونگی : شاید نتونم درکت کنم ولی میتونم کمکت کنم حالت بهتر شه
ات : چرا سعی نیکنی کمکم کنی
یونگی : دوست داری واقعا بدونی
ات : اره
یونگی : تعجب نکن دوست دارم
ات : چی !
یونگی ازت خوشم میاد
ات: تو داری الکی میگی
یونگی : باور کن از همون روزی که دیدمت دوست داشتم تو دوسم داری
ات : نمیدونم ( خجالت )
یونگی : اگه اجازه بدی میخوام دوست پسرت باشم کسی که بهت لطف کنه
ات : نمیدونم ( خجالت و دوراهی )
ات چقدر اعتماد به نفس داری
یونگی : :)
هالا بلند شو بریم لباساتو خیس شدن
ویو ات
هم خوشحال بودم هم متعجب و به خودم اومدم دیدم لباسم گلیه عه دشتم میلرزیدم.
یونگی کتش رو روم انداخت و دستش رو آورد جلو
یونگی : اجازه هست
ات : اره :)
دستش رو گرفتم و راه افتادیم
ادمین: داستان از نظر خودم داره قشنگ میشه ذوقققق
- ۳.۸k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط